خبرگزاری فارس، بیست و چهارم ژوئیه 2016:… رجوی: دیگر وقت آن رسیده است که به ایران برویم. طرح عملیات بزرگی را کشیدهایم که در نهایت منجر به فتح تهران و سقوط رژیم میشود. (هورای جمعیت). البته این دفعه احتیاج به ماکت و کالک منطقهای نداشتیم چون این بار قرار است به تهران برویم. (دست زدن حضار شعار «امروز مهران، فردا تهران …
پرونده «مرگ یک سازمان»-1/ در جلسه توجیهی فروغ جاویدان چه گذشت؟
عشوههای «مریم» برای «مسعود» در شبی که نقشه مرگ منافقین را کشیدند
رجوی به یکی از نیروهایش میگوید: وقتی تهران را گرفتی، در خیابان طالقانی به ساختمان بنیاد علوی میروی. در طبقه پنجم آنجا اتاقی است. آن اتاق را برای من نگهدار تا وقتی به تهران آمدم در آنجا مستقر شوم.
خبرگزاری فارس: عشوههای «مریم» برای «مسعود» در شبی که نقشه مرگ منافقین را کشیدند
گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس- پرونده ویژه: مرگ یک سازمان: «سازمان مجاهدین خلق» قدیمیترین و خشن ترین اپوزسیون جمهوری اسلامی؛ حدود سه دهه علیه جمهوری اسلامی ایران فعالیت کرده است.
داستان تأسیس، فعالیت، ترورها و تغییر ایدئولوژی این سازمان در دوران رژیم پهلوی سرگذشت افرادی است که با اندیشه التقاطی دور هم جمع شدند و به تدریج به دامن مارکسیسم فرو افتادند.
اعضای سازمان بعد از پیروزی انقلاب نه مانند مجاهدین اولیه اسلامگرا بودند و نه مثل مجاهدین بعدی مارکسیست. آنها ابتدا به سمت بنیصدر غلتیدند و پس از عزل او، مبارزه مسلحانه را علیه نظام آغاز کردند.
بنیصدر و رجوی پس از فرار به پاریس «شورای مقاومت» را تشکیل دادند، رجوی در پاریس با طارق عزیز دیدار کرد که اعتراض اعضای شورا را در پی داشت. به تدریج سایر اعضای شورا نیز از مجاهدین جدا شدند و «فرقه رجویه» تاسیس شد. این فرقه خود را در اختیار دولت عراق قرار داد و در سطوح مختلف اطلاعاتی و نظامی با رژیم بعث همکاری کرد به طوری که «ارتش خصوصی صدام» لقب گرفت.
اما اوج وطن فروشی این خائنین به آب و خاک ایران در پایان طولانیترین جنگ متعارف کلاسیک قرن بیستم رقم خورد. زمانی که شش روز پس از قبول قطعنامه 598 شورای امنیت توسط ایران، نیروهای عراقی توافقات این قطعنامه را زیر پا گذاشته و مجدداً به جنوب و حوالی خرمشهر حمله کردند تا راه نفوذ برای ارتش منافقین باز شود و سازمان مجاهدین عملیاتی با نام «فروغ جاویدان» که در ایران به «مرصاد» شناخته میشود را آغاز کند.
گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس در بیست و هشتمین سالگرد این عملیات و با توجه به فعالیتهای اخیر این فرقه علیه جمهوری اسلامی در پروندهای با عنوان «روایتی از مرگ یک سازمان» به بازخوانی این عملیات و قرائت سلوک جدید این فرقه خواهد پرداخت.
از «فروغ جاویدان» تا «مرصاد»
«عراق به سطحی از آگاهی رسیده است که اگر روزی حس کند نابودی دشمن در سرزمینش خدمت به صلح است به آن دست خواهد زد… اگر ایران به هیچیک از این مسائلی که من اشاره کردم توجه نکند مردم خودشان آنها را مجبور خواهند کرد که به صلح تن در دهند و این چیزی است که به آن ایمان راسخ دارم. قهرمانیهای مجاهدین خلق در مهران مؤید این سخن میباشد. بالاخره روزی خواهد رسید که برای جنگیدن کسی به کمک آنها نخواهد آمد و بعد از مدتی خواهید دید که چگونه مجاهدین خلق به اعماق خاک خودشان نفوذ خواهند کرد و همینطور پیوستن مردم ایران را به صفوف آنها خواهند دید.»
بولتن خبرگزاری جمهوری اسلامی 1367/4/8
این بخشی از سخنان صدام حسین، رئیسجمهور وقت عراق و حامی تمامعیار سازمان مجاهدین خلق در هشتم تیرماه 1367 یعنی 19 روز پیش از پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران بود.
پیش از پذیرش قطعنامه، منافقان در تحلیل درونگروهی خود، امکان موافقت ایران با قطعنامه را غیرممکن دانسته و بهصراحت اعلام میکردند: تنها در صورتی جمهوری اسلامی قطعنامه را خواهد پذیرفت که به لحاظ سیاسی، نظامی و اقتصادی به بنبست کامل برسد. به عقیده آنان، این اقدام بهمنزله فروپاشی نظام بود.
تحلیل مسعود رجوی در مورد نتیجه جنگ این بود که ایران به دلیل بسته بودن تمامی راههای بازگشت به صلح با عراق، ناچار به ادامه جنگ خواهد بود. هرقدر هم جنگ به طول بینجامد، از یکطرف توان نظامی و اقتصادی ایران بیشتر تحلیل میرود و از طرف دیگر بازگشت به سمت آتشبس و صلح غیرممکنتر میشود و این جنگ تا شکست ایران ادامه خواهد یافت.
با اعلام خبر پذیرش قطعنامه از سوی ایران، نقشهها و طرحهای قبلی سازمان با بنبست مواجه شد. در آن شرایط، سازمان در کنار امیدواری به داشتن پشتوانه خرده عملیات مرزی، حمایت نمایندگان کنگره و سنای آمریکا را نیز یدک میکشید.
در 30 خرداد 67، 138 نماینده کنگره و 14 سناتور آمریکایی طی نامهای به «جرج شولتز» وزیر خارجه وقت آمریکا، از وی خواسته بودند که به جنبشهای مقاومت داخلی در ایران توجه کند و در همین راستا حمایت از سازمان ـمستقر در عراقـ را اکیداً توصیه کرده بودند.
«مروین دایملی» نماینده کنگره آمریکا در روز دوشنبه 6 تیرماه 67 در تظاهرات سازمان در واشنگتن شرکت کرده و طی سخنانی که از یکی از شبکههای تلویزیونی آمریکا هم پخش شد اظهار داشت: «نباید دست از تلاش کشید، مطمئن باشید که با کمی صبر و تلاش بیشتر بهزودی از مهران به تهران رژه خواهید رفت.»
کتاب سازمان مجاهدین خلق ج سوم ص 305
سازمان، نوار ویدئویی سخنرانی مزبور را برای کلیه کادرهای سازمان پخش کرد.
جمهوری اسلامی ایران در 27 تیر 67 قطعنامه 598 را بر خلاف تحلیلهای سران منافقین پذیرفت و اولین واکنش سازمان در مورد پذیرش قطعنامه، برگزاری نشست عمومی اعضا با مسعود رجوی بود که شرح این نشست چنین است:
عصر روز جمعه 67/4/31، حدود ساعت 6 بعدازظهر به قسمتهای مختلف مستقر در قرارگاه اشرف و اردوگاههای دیگر ابلاغ شد که همه برای سخنرانی رجوی رأس ساعت 8 در سالن عمومی حضور داشته باشند…
ساعت در حدود 11/30 شب بود که مسعود و مریم وارد سالن شدند… رجوی شروع به سخنرانی کرد. حدود نیم ساعت از شروع صحبتش گذشته بود که ناگهان گفت:
کارهای بزرگ در پیش داریم. مگر ما نگفته بودیم که «اول مهران، بعداً تهران»؟ (دست زدن حضار همراه با شعار «امروز مهران، فردا تهران)
در همین زمان دو نفر نقشه بزرگی را آوردند و در سمت چپ او، در کنار نقشه دیگری که قبلاً وجود داشت، نصب کردند و رفتند. پس از ساکت شدن جمعیت، رجوی به جلوی نقشه رفت و جلسه بدینگونه ادامه یافت:
رجوی: دیگر وقت آن رسیده است که به ایران برویم. طرح عملیات بزرگی را کشیدهایم که در نهایت منجر به فتح تهران و سقوط رژیم میشود. (هورای جمعیت)
البته این دفعه احتیاج به ماکت و کالک منطقهای نداشتیم چون این بار قرار است به تهران برویم. (دست زدن حضار شعار «امروز مهران، فردا تهران») البته نام آن را با عنایت به نام پیامبر اسلام «فروغ جاویدان» نام گذاردهایم. (صلوات حضار) و عملیات را به اسم امام حسین(ع) آغاز خواهیم کرد.
چون این بار احتیاج به ماکت نداشتیم گفتیم چه ضرورتی دارد؟ خود نقشه ایران را بیاورند! (با چوبدستی از سمت چپ نقشه قصر شیرین، باختران و تهران را نشان میدهد)
همانند شهاب باید به تهران برویم. از لحظهها ـحتی کوچکترین لحظههاـ باید استفاده کرده، نباید هیچ لحظهای را از دست بدهیم، زیرا در این عملیات لحظهها تعیینکننده و سرنوشتسازند.
این عملیات باید در عرض 2 یا 3 روز انجام شود چون فقط اگر عملیات با این سرعت انجام شود رژیم فرصت بسیج نیرو پیدا نخواهد کرد؛ چون اصلاً به فکرش هم نمیرسد که ما بتوانیم در عرض این مدت به تهران برسیم و احتمالاً نمیتواند هیچ عکسالعمل مؤثری انجام بدهد.
البته در عملیات چلچراغ از شما خواستم که سرعتتان در آن حد باشد. پس از جریان عملیات چلچراغ با فرماندهان نشستیم و به جمعبندی و بررسی پرداختیم که عملیات بعدی چه باشد؟ پس از بحث و بررسیهای زیاد دیدیم در عملیات قبلی که مهران بوده است و از مشکلترین عملیات مرزی بود، بعد از گرفتن ستاد لشکر میتوانستیم جلوتر برویم و هیچ نیرویی هم بر سر راهمان نبود.
با توجه به اینکه همیشه در عملیات بهصورت تصاعدی عمل کردهاید، یعنی وسعت هر عملیاتتان از قبلی بیشتر بوده است ـ آفتاب از پیرانشهر وسیعتر و مهران از آفتابـ حالا باید این عملیات هم نسبت به چلچراغ تفاوت کیفی داشته باشد.
بنابراین فکر کردیم که در عملیات بعدی ـهرچه که باید باشدـ حداقل این است که باید یک مرکز استان را بگیریم. در این صورت مگر ما دیوانهایم که پس از گرفتن مرکز استان آن را ول کنیم و برگردیم؟! خوب، یا همانجا میمانیم، یا به طرف تهران حرکت میکنیم. ولی باز در مقایسه با کار قبلی دیدیم استان خیلی کم و کوچک است.
(با لحن طنزآلود:) آخر شما دیگر بچه نیستید که بروید یک شهر را بگیرید! اگر بخواهید وسیعتر از عملیات قبلی عمل کنید، هیچ راهی غیر از فتح تهران ندارید (دست زدن حضار و ابراز احساسات).
البته یکسری میگفتند برویم اهواز را بگیریم و یکسری میگفتند برویم کرمانشاه را بگیریم. ما نشستیم و فکر کردیم و دیدیم باید از طریق کرمانشاه برویم زیرا اولاً تا حدودی وضع و شرایط مسیری که انتخاب کردهایم نسبت به قبل مناسبتر و بهتر است، چون عراق تا قصر شیرین و سرپل ذهاب پیش رفته است و این بار نیاز به خطشکنی نداریم و بهراحتی میتوانیم تا کرمانشاه برویم.
ثانیاً نزدیکترین نقطه مرزی برای رسیدن به تهران، کرمانشاه است. از آن به بعد بر اساس تقسیمات انجامشده 48 ساعته به تهران خواهیم رسید. البته روی لشکر 84 و 88 شناسایی انجام دادهایم اگر موقعیت سیاسی مثل قبول قطعنامه 598 شورای امنیت از طرف ایران پیش نمیآمد شاید فقط در همانجا (کرمانشاه) عمل میکردیم، ولی حالا ایران خیلی ضعیف شده است و ما یکراست میرویم و تهران را میگیریم.
باید بدانید که ما از قبل تصمیم انجام این عملیات بزرگ را داشتیم و میخواستیم آن را دیرتر انجام دهیم، اما پذیرش قطعنامه کار ما را تسریع کرد؛ یعنی بهدلیل شرایط سیاسی جدید مجبوریم یکی، دو ماه آن را زودتر انجام دهیم.
تصمیمی که ما گرفتیم تصمیم بسیار حساس و مشکلی بود و ما چارهای جز عمل نداریم و اگر الآن اقدام نکنیم فرصت از دست خواهد رفت، زیرا بعد از اینکه بین ایران و عراق صلح شود ما در اینجا قفل میشویم و دیگر نمیتوانیم کاری انجام بدهیم و از لحاظ سیاسی تبدیل به فسیل میشویم. پس بایستی آخرین تلاش خودمان را هم بکنیم و یکبار دیگر کل سازمان را به صحنه بفرستیم و مطمئن هستیم که پیروزیم و از هماکنون من این پیروزی را به شما و خلق قهرمان ایران تبریک میگویم.
اگر ما به تحلیلهایی که در مورد رژیم داشتهایم معتقد هستیم، زمان مناسبی برای ما به وجود آمده است.
ما در تحلیل از جنگ گفتیم که رژیم در منتهای ضعف، حاضر به توقف جنگ میشود و دلیل قبول قطعنامه از طرف آنها هم همین است.
ما نباید این فرصت تاریخی را از دست بدهیم. باید حمله کنیم و کارش را یکسره کنیم. رژیم دیگر نیروی جنگی لازم را ندارد و نمیتواند نیروی جبهه را تأمین کند؛ مثلاً عراق در همین چند عملیاتی که کرده است بهراحتی توانسته مناطقی را پس بگیرد و هرچه خواسته جلو رفته است. «فاو» را گرفته و جزایر مجنون و چند نقطه دیگر را با چند ساعت جنگ بازپس گرفته است.
ملت دیگر از جنگ خسته شدهاند و همه مخالف جنگ هستند و کسی به جبهه نمیآید. کسانی که در جبهه هستند افرادی هستند که آنها را بهزور از شهرها و روستاها دستگیر کردهاند و به جبهه فرستادهاند و میلی به جنگیدن ندارند. تمام لشگرها و نیروهای رژیم در حملات عراق ضربه کاری خورده و پراکنده هستند و یارای مقابله با ما را ندارند. پس هم از لحاظ نظامی تعادل خود را از دست داده است و هم از لحاظ سیاسی در انزوای بینالمللی قرار دارد.
البته در عملیات چلچراغ یک نفر به کمک شما آمد و آن حضرت علی(ع) بود که به شما کمک کرد و اینبار هم حضرت محمد(ص) و امام حسین(ع) به کمک شما میآیند و شما باید به اندازه چندین نفر کار کنید و کار یکی یا دو ماه را در 3 روز کردهاید.
از حالا باید همگی آماده باشید که هر وقت گفتیم «حرکت میکنیم» آماده باشید. شاید سازمان 25 سال پیش به وجود آمد تا در چنین روزی به چنین کاری دست بزند.
ما از طرف قصر شیرین میرویم. در آنجا لشکر 81 با عراق درگیر است، لشکر 58 و لشکر 88 در سومار درگیر هستند، لشکر 64 در پیرانشهر است و تنها امکان دارد لشکر 28 در راه به استقبال ما بیاید. (در اینجا رجوی فردی را از میان جمعیت صدا میزند و میپرسد:) اگر لشکر سنندج بیاید چهکار میکنی؟
(آن مرد جواب داد): نمیآید.
رجوی: نگو نمیآید؛ بگو اگر آمد داغانش میکنیم. (بلند میشود و روی نقشه به دنبال شهرها میگردد) کاری که ما میخواهیم انجام دهیم در حدّ توان و اِشل یک ابرقدرت است؛ چون فقط یک ابرقدرت میتواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند.
بهطور مثال بغداد تا مرز ایران 180کیلومتر فاصله دارد و در طول 8 سال جنگ، ایران ادعای گرفتن آن را نکرده است و همینطور عراق هم ادعای گرفتن تهران را نکرده است، اما ما میخواهیم برویم تهران را بگیریم.
(با طنز:) خوب، چه میشه کرد دیگه! بعضی وقتها اینطور پیش میاد دیگه! (دوباره به نقشه اشاره میکند) ما بهترتیب به قصر شیرین، سرپل ذهاب، اسلامآباد و بعد کرمانشاه میرویم. بعد از آن همدان، قزوین، تاکستان، کرج و بالاخره تهران. (کف زدن حضار)
ابتدا از محور قصر شیرین که در دست عراق است وارد میشویم و تا سرپل ذهاب میرویم؛ البته از طریق جاده آسفالته. بعد کِرِند و اسلامآباد را توسط یک لشکر که فرمانده آن «احمد واقف» است.
پس از فتح اسلامآباد، یک تیپ در کرند و 2 تیپ در اسلامآباد مستقر میشوند، که در ضمن راه ورودی شهر را نیز تحت کنترل میگیرند. اسم عملیات این محور را به نام «حنیف» نامگذاری کردهایم.
بعد از اسلامآباد به سمت کرمانشاه حرکت میکنیم، که اسم این عملیات «سعید محسن» است و دو لشکر به مسئولیت «صالح» در کرمانشاه عمل میکنند. صالح، آمادهای؟
صالح: بله.
رجوی: مسئولانهمه آمادهاند؟
صالح: بله.
رجوی: شما قرار شد به کجا بروید؟
صالح: کرمانشاه. تقسیمبندی هم شده است که تیپها باید در کدام نقاط متمرکز شوند. تیپ… به سراغ صداوسیما میرود، تیپ… به سراغ زندان دیزلآباد میرود و زندانیان را آزاد میکند و آنهایی را که میخواهند مسلح میکن، و تیپ… سپاه بعثت و قرارگاه نجف را میگیرد و به همین ترتیب جعفر راه ورودی کرمانشاه، تیپ افسانه پادگان نزدیک آن و تیپ جلیل دروازه خروجی کرمانشاه را بهاضافه هوانیروز دارند. البته مردم را میفرستیم که زندانیان دیزلآباد را آزاد کنند.
رجوی: اول شهر را بگیرید، بعد زندان را؛ چون تصرف شهر مهمتر است. ما در کرمانشاه اعلام جمهوری دموکراتیک اسلامی میکنیم. این تیپها در کرمانشاه مستقر میشوند و 2 تیپ به سنندج و بقیه به سمت همدان حرکت میکنند. نام عملیات محور همدان را به نام «بدیعزادگان» گذاشتهایم. محمد قائمشهر، آمادهای؟
محمود: بله.
رجوی: میدانی باید به کجا بروید و چه هدفهایی را در شهر در دست بگیرید؟
محمود: بله، همدان.
رجوی: بعد از آنکه به همدان رسیدید و مستقر شدید یکی از تیپهای زیرنظر خودت را برای کمک به تهران بده. وقتی همدان و صداوسیمای آن را گرفتید صدای مجاهد را پخش کنید و به مردم اعلام کنید که ما داریم میآییم.
محمود: باشد.
رجوی: رادار همدان باید منهدم شود تا هواپیماها نتوانند درست کار کنند. از پایگاه نوژه هم ترسی نداشته باشید؛ هر سه ساعت به سه ساعت دستور میدهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. پایگاه هوایی تبریز را هم با هواپیما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهیم داد.
نادر، از لحاظ پوشش هوایی چطوری؟
نادر: در دست ماست و میتوانیم کنترل کنیم.
رجوی: اگر هواپیمایی بخواهد از نوژه بلند شود چهکار میکنید؟
نادر: میزنیم. اگر چیزی بخواهد پرواز کند کلاً فرودگاه را میزنیم.
رجوی: کاملاً مطمئن هستید؟
نادر: بله، میتوانیم.
رجوی: علاوه بر آن ضد هوایی و موشک سام 7 هم که داریم.
نادر: بله، داریم.
رجوی: فتحالله! تو میروی قزوین و تاکستان را میگیری. یکی از هدفها علاوه بر مراکز سپاه، لشکر 16 قزوین است.
پس از خلع سلاح تمام نیروهای نظامی و انتظامی در آنجا مستقر میشوی و وقتی مستقر شدی یکی از تیپهای خود را به کمک تهران بفرست چون در آنجا نیاز هست.
پس از آن 2 تیپ راهی تاکستان شده و در آنجا مستقر میشود و پشت سر آن منوچهر با یک لشکر راهی کرج میشود و آنجا را تصرف میکند. البته نام عملیات محورهای قزوین و تاکستان را به نام «سردار» نام گذاردهایم.
پس از آن 4 لشکر و 2 تیپ تحت نام کلی «سیمرغ» و تحت فرماندهی محمود عطایی راهی تهران میشوند که مهدی ابریشمچی هم معاون او در این عملیات است. (محمود عطایی و مهدی ابریشمچی دست یکدیگر را میفشارند)
ضمناً اگر یادتان باشد در انقلاب ایدئولوژیک گفت که یک سیمرغ بود که به کوه قاف رسید و آن روز هم گفتم که سیمرغ «مریم» بود. علت اینکه این اسم «سیمرغ» را انتخاب کردم حرف همان روز است. (کف زدن حضار)
مریم (با اطوار): چرا این اسم را گذاشتی؟
رجوی: میبخشید که بدون مشورت جنابعالی این اسم را گذاشتم.
در آنجا تیپ لیلا فرودگاه مهرآباد، تیپ… سلطنتآباد، تیپ فرهاد صداوسیما، تیپ فرشید زندان اوین، تیپ… مراکز سپاه، تیپ… نخستوزیری، تیپ… مجلس شورا، تیپ… ستاد ارتش و تیپ کاظم در جماران عمل میکند. (هورا و کف زدن حضار)
هوانیروز عراق تا سرپل ذهاب به همراه ستونها خواهد بود. از نظر هوایی ناراحت نباشید چون هواپیماهای عراقی پشتیبان ما هستند و تمام ماشینها بهصورت ستون حرکت میکنند.
البته این عملیات را دو عامل درجهیک تهدید میکند؛ یکی اینکه از طرف رژیم خمینی از طریق هواپیما مورد حمله و بمباران قرار بگیریم چون روی جاده همه به یک ستون حرکت میکنیم.
ثانیاً چون صف ماشینها خیلی طولانی است، اگر ماشینهایی خراب شوند و یا از دور خارج شوند، نباید بهخاطر آنها همه ستون متوقف شوند و بایستی آن را بهسرعت از دور خارج کرد و از ماشین زاپاس استفاده کرد و یا کلاً آن را از دور خارج کرد و معطل آن نشد.
در ضمن هیچ ماشینی حق سبقت گرفتن از جلویی را ندارد و همینطور حق عقب افتادن را هم ندارد. هرجا که رسیدید سر راه، جادهها را باز کنید.
تیپهای مأمور در شهر، مأمور تأمین جادههای آن شهر میباشند و هر تیپ با رسیدن به آن شهر وارد آن شده و بقیه ستون بلافاصله به حرکت خود ادامه میدهند. ضمناً اگر اسیر شدید راجعبه خط سیر عملیات که از کدام جاده و از کدام شهرهاست، چیزی نگویید و بگویید که عملیات قرار بود تا همینجا باشد.
(رو به محمود قائمشهر:) محمود، خوب فهمیدی که باید به کجا بروی؟ یکدفعه به قائمشهر نروی! تو اول به همدان برو، کار و مسئولیت خودت را انجام بده، بعداً که به تهران آمدی مازندران را به تو میدهم.
(رو به قاسم:) حیف که مردم اصفهان بیبخارند و الا یک تیپ را هم به تو میدادم که به اصفهان بروی.
(محمود عطایی فرمانده محور تهران را صدا میکند و او پای میکروفون میآید. از او پرسید:) وضعیت چطور است؟
عطایی: خوب است. با نیروی هوایی و هوانیروز عراق هماهنگ شده است. ماشینها آماده است. مهمات بارگیری شده و تیپها تا حدودی توجیه شدهاند و تا رسیدن به شهرها بهداری هم آمادگی لازم را دارد و هیچگونه نگرانی وجود ندارد. در لابهلای ستون تعمیرکار سیار و فیلمبردار سیار هم در حال حرکت هستند.
رجوی: در این عملیات مردم به حمایت از ما برمیخیزند. کسانی که حاضرند با ما بیایند را از پادگانها و مراکز سپاه مسلح کنید و هرچه خواستند تا تهران بیایند آنها را با خودتان ببرید.
در این عملیات نیروهای زیادی به ما کمک خواهند کرد. از طرفی درب زندانها که باز شود، آنها هم با ما هستند و با ما خواهند آمد.
نیروهای زندان بالقوه با ما هستند. البته هرجا رفتید اگر مردم آنجا تسلیم شدند که کاری با آنها ندارید و اگر جنگیدند با آنها بجنگید و هرجا رسیدید از مردم کمک بگیرید و کارها را به خود مردم بدهید و از این نترسید که مردم اسلحهدار میشوند و چه خواهد شد.
محمود! وقتی که تهران را گرفتی، در خیابان طالقانی به ساختمان بنیاد علوی میروی. در طبقه پنجم آنجا اتاقی است که روزی اتاق من و اشرف و موسی بوده است. سلام من را به ساکنین آنجا میرسانی و اگر مردم آنجا بودند جای دیگری را به آنها بده چون ما را بعد از انقلاب بهزور از آنجا بیرون کردند. آن اتاق را برای من نگه دار تا وقتی که به تهران آمدم در آنجا مستقر شوم.
(رو به فرید:) خب، فرید، شما چهکار میکنید؟ در اولین روزی که نیروها به مقصد رسیدند شما باید 24 ساعته برنامه داشته باشید و مسئله را بهگوش همه ملت ایران برسانید. کاروبارتان جفتوجور هست؟ برنامهتان تنظیم شده است؟
فرید: ما 24 ساعته برنامه خواهیم داشت.
رجوی: برای ثبت در تاریخ میخواهم هر کس با این طرح موافق است دست بلند کند. (همه دستها را بلند کردند. رجوی تکتک به همه نگاه کرد. رو به فیلمبردارها و انتظامات:) شما چرا دستتان را بلند نمیکنید؟ (آنها هم دستشان را بلند کردند. رو به حضار:) آیا ما دیوانه نیستیم که میخواهیم چنین کاری بکنیم؟ آیا به نظر شما چنین کاری شدنی است و آیا احمقانه نیست؟ اگر کسی مخالفتی دارد بیاید و صحبت کند و کسی هم حق ندارد با او مخالفت کند.
رجوی نشست و یک سیگار روشن کرد. در همین حین زنی از میان جمعیت بلند شد و دست خود را بلند کرد همه حضار با تعجب به او نگاه میکردند.
رجوی: پشت میکروفون بیا و حرفهای خودت را بگو.
زن: من مخالف نیستم، اما اینکه میگویید مردم با ما هستند، فکر نمیکنم چنین باشد. من و شوهرم چند شب قبل از خارج آمدهایم و خود من 4 ماه است که از ایران آمدهام. مردمی که من دیدهام با آنچه شما میگویید تفاوت دارند. فکر نمیکنم آنها به ما کمک کنند. هیچگونه جو سیاسی نظیر آنچه شما به آن اشاره میکنید در ایران به وجود نیامده است، چون خیلیها در ایران هستند که حتی رادیو مجاهد را گوش نمیدهند و از مجاهدین هم بهکلی بیخبرند. شما چطور انتظار دارید با اختناق شدیدی که وجود دارد چنین کسانی در تهران بلند شوند و از ما حمایت کنند؟
رجوی: درست میگویی و درست صحبت کردی، ولی من الآن تو را قانع میکنم. این نظر تو به 4 ماه پیش برمیگردد و الآن ایران فرق کرده است. از آن گذشته تا ما شهری را آزاد نکنیم مردم با ما نخواهند شد.
ما روی نیروی خودمان حساب میکنیم. مردم در وهله اول نخواهند آمد و حتی ممکن است از ما بترسند و همانطور که گفتی بروند و درهایشان را ببندند؛ ولی وقتی که رفتیم و در کرمانشاه مستقر شدیم و مردم دیدند که تعادل قوا به سمت ما میچرخد، یکقدم بیرون میگذارند و ما در شهر میگردیم و اعلام میکنیم که هستیم و آنوقت مردم جرأت میکنند درها را باز کنند و بعد جلو آمده از ما حمایت میکنند و ما هم کارها را به دست مردم میدهیم، ولی در ابتدا آنچه تو گفتی درست است. در آن موقع که شما در ایران بودید چقدر از مردم مخالف خمینی بودند؟
زن: 90 درصد.
رجوی: این 90 درصد اگر بفهمند که مجاهدین به شهرستان آمدهاند حتماً از آنها حمایت میکنند و مردم وقتی که دیدند سپاه و کمیته دیگر نیست، حتماً نمیترسند و وقتی که اسلحه گرفتند خودشان همهکاره میشوند و شما فقط آنها را راهنمایی میکنید.
البته اگر در این عملیات شکست بخوریم، تأثیرش آنقدر هست که باعث برپایی قیام توسط مردم شود، چون رژیم وضعیتی ندارد که تا عید دوام بیاورد. ولی ما در وضعیتی مثل 30 خرداد قرار داریم و باید به این کار تن بدهیم.
البته برای من تصمیمگیری در این مورد مشکل بود چون بهترین نیروها و نفراتی را که در سالهای زندان با هم بودیم به داخل صحنه میفرستیم.
ما در این عملیات میخواهیم تمام سازمان و تمام ارتش آزادیبخش را به میدان ببریم. این خودش ریسک بالایی دارد، چون جنگ دو وجه دارد؛ یا شکست یا پیروزی. درصورتیکه شکست باشد موجودیت سازمان به خطر میافتد.
یک نفر از ته سالن: خون اشرف میجوشد، مسعود میخروشد.
رجوی: ما در قدیم 3 یا 4 نفر را در ایران داشتیم که آن عملیات را میکردند که سپاه و کمیتهها هیچکاری نمیتوانستند بکنند. این ساسان کجاست؟ (رو به ساسان:) شما در سال 60 در عملیات تهران چهکار میکردید؟
ساسان: بالطبع با این نیرویی که داریم میرویم و حتماً برایمان موفقیتآمیز خواهد بود، زیرا در سال 60 و 61 در تهران فقط 8 تا 10 تیم نظامی در سراسر تهران داشتیم که نیروهای کمیته و پاسداران از دست ما در امان نبودند.
مثلاً یک تیم 3 نفره ما اینطرف میدان مصدق میایستاد، یک تیم آنطرف و سراسر مسیر را بهراحتی میبستند و نیروهای پاسدار و کمیته هم کاری نمیتوانستند بکنند و از ما میخوردند.
مریم (رو به زن): شما خیالتان راحت باشد. همهچیز آماده است و طرحها دقیق میباشد. شما ناراحت نباشید. ما نباید مردم را زیاد هم دستکم بگیریم؛ چراکه در میان خود ما هم عده زیادی از اسرا وجود دارند که به ما پیوستهاند و این نشاندهنده حمایت زیادی است که در شهرها از ما خواهد شد. اسرا دستشان را بلند کنند! (حدود 500-400 نفر دست بلند میکنند).
ما در 30 خرداد از روی استیصال و ضعف با رژیم برخورد کردیم، ولی امروز از موضع قدرت با او برخورد خواهیم کرد.
البته دلیل اینکه ما میخواهیم اینقدر زود دست به این عملیات بزنیم این است که رژیم در حال حاضر هم دچار بحران نیرویی شده و هم روحیه نیروهایش به دلیل شکستهای پیاپی ضعیف شده است. برای همین هم میخواهد صلح صوری کند تا وقت پیدا کند و بسیج نیرو کند. به همین دلیل ما باید تا دیر نشده از این فرصت استفاده کنیم و این عملیات را انجام دهیم، ولی قبلاً بین هر عملیات یکی، دو ماه برای کارهای مقدماتی، ازجمله شناسایی و آماده کردن خودروها و دیگر وسایل و مانور وقت لازم داشتیم، که در حال حاضر موفق شدیم همه کارها را در عرض همین مدت کوتاه بعد از عملیات چلچراغ انجام دهیم که کار بسیار شاقی بود ولی با روحیه بالای افراد ما و عنصر مجاهد بودن که در همه بوده است این کار در این مدت کوتاه عملی شد و خیلیها در این مدت کوتاه، آموزشهای پیچیدهای نظیر کار با تانک را هم یاد گرفتند و آماده عملیات شدند.
عدهای هم راجعبه وضعیت بچههای کوچک سؤال کردند که ما بچهها را بعد از آنکه تهران فتح شد سوار اتوبوس میکنیم و به تهران میآوریم.
رجوی: از هر کس میپرسم بلند شود و جواب بدهد.
طاهره! چهکار کردی؟ کارها روبهراه است؟ دیگر فشنگ کم نمیآورید؟ کنسرو و آبمیوه به اندازه کافی داریم؟
طاهره: نه، این دفعه خیلی زیاد داریم و تقسیمات وسایل هم انجام شده است. مهمات به اندازه کافی و حتی بیشتر از آنچه موردنیاز است برداشتهاند.
هزار تفنگ اضافی رسیده است و تانکها و خودروها هم اکثراً رسیده و بقیه هم تا فردا ظهر میرسد. کنسرو هم به تعداد کافی تهیه شده که حتی ممکن است زیاد هم بیاید.
رجوی: محمد! وضعیت به لحاظ امکانات چطور است؟ کموکسری ندارید؟ همه خودروهای موردنیاز رسیده است؟
محمود: بله، فقط مقدار کمی مانده، که تا فردا ظهر تمام میشود.
رجوی: فاطمه! وضعیت درمانی به لحاظ دارو و پزشک و آمبولانس همه آماده هستند یا نه؟
فاطمه: بله، آماده است.
رجوی: قرار بود برای حمل مجروحان هلیکوپتر بگیرید و داشته باشید، گرفتهاید؟
فاطمه: مسئله آنهم تا فردا حل خواهد شد.
رجوی: دکتر حمید را هم ببرید. کاظم هم آمده است. مسئله درمانی اینجا مسئولیتش با کاظم باشد که در این زمینه چیزی کم نیاورید.
ما در این راه عاشوراگونه میرویم اما این بار با زمانی که در 30 خرداد 60 شروع کردیم فرق میکند، چون در آنموقع چشمانداز پیروزی نداشتیم و عاشوراگونه شروع کردیم، ولی این بار چشمانداز پیروزی داریم که خیلی ملموس است. البته همه افراد باید بدانند که میخواهند چهکار کنند. ما کاری میخواهیم بکنیم که همه دنیا تعجب کنند و یکدفعه بفهمند که ما در تهران هستیم و خمینی دیگر وجود ندارد.
مریم: درست است که ما به خاطر وظیفهای که داریم عاشوراگونه وارد میشویم، ولی در اینکه ما حتماً پیروز میشویم هیچ شکی نداریم. الآن جبههها خالی شده و وقتی که از جبهه آنطرفتر برویم کسی نیست که جلوی ما را بگیرد و ما آنقدر میخواهیم با سرعت پیش برویم که هر کس که مجروح شد باید خودش مسئلهاش را حل کند که باعث کندی ستون نشود.
رجوی: اگر کس دیگری حرفی دارد باید بگذارد در میدان آزادی تهران بگوید و جمعبندی عملیات هم در همانجا خواهد شد.
طی چند روزی که ما در اردوگاه قدم زدهایم شاهد بودهایم که بچهها چقدر کار کردهاند. دیدم جیپی را نفربر کردهاند و تویوتایی را زرهی کردهاند، که اینها همه نشاندهنده آمادگی ماست
(با خنده:) روی جیپهای رزمی آرم ایران را زدهاند که ما خیلی خوشحال هستیم که کشورمان سازنده شده است.
(رو به یکی از فرماندهان:) کمرشکنها را خالی کردهایم؟ تانکهای 6 چرخ آمادهاند؟
فرمانده: بله.
رجوی: تانکهای 6 چرخ سرعتشان زیاد است و هر سه تا از آنها که وارد یک شهر شود همان رژهاش جو وحشت را حاکم میکند. ما برای همین از این تانکها استفاده میکنیم.
مریم: در پایان مطلبی بود که میخواستم بگویم و آن اینکه از فرماندهان تیپها میخواهم که بعد از نشست ساعتی به شما فرصت بدهند تا بچهها همدیگر را ببینند و از هم خداحافظی کنند.
در اینجا نشست تمام شد و همه دست زدند و شعار دادند و نهایتاً سرودی پخش شد و افراد شروع به بیرون رفتن از سالن کردند. ساعت 2/30 بود که سخنرانی پایان پذیرفت و افراد تا 3/30 بعد از نیمهشب از یکدیگر خداحافظی میکردند و آماده میشدند تا اندکی بعد در کمینگاه «مرصاد» در تنگه چهارزبر، قربانی حماقت مسعود و مریم شوند…
انتهای پیام/
***
همچنین:
https://iran-interlink.org/wordpressfa/?p=12272
از روایت شهید صیاد شیرازی از عملیات مرصاد (فروغ جاویدان) تا شعری برای مریم قجر (رجوی)
گزارش افکار نیوز و همچنین شعری از الف مینو سپهر، بیست و نهم ژوئیه ۲۰۱۴: … آخ آخ دیدی چه هاشد ؟…. لنگ اشرف هوا شد. غصه نخور مریم جان . ای مرده ریاست . ای عاشق بادمجان. همین امروز وفردا . با نرگس و ثریا . بارودی واخویدال . با زنهای بی شوهر . بامردان بی غیرت. می بریمت به تهران. صدها اشرف می سازیم. ای مریم ژولیده . ای عاشق پالوده ای بی خبر ز …
حنیف حیدر نژاد: نگاهی به فروغ جاویدان، ۲۵ سال بعد- قسمت نهم و پایانی
گزارش سازمان ملل: ادامه نگرانی از نقض حقوق بشر توسط رهبری مجاهدین خلق (فرقه رجوی)
خودکشی منافقین با سیانور+عکس
سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۰۰:۰۰
به گزارش افکارنیوز، روایت امیر سپهبد شهید «علی صیاد شیرازی» از عملیات مرصاد را در ادامه میخوانیم.
سواستفاده عراقیها از قطعنامه
دو سه روز قبل از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز قبل از آن، دشمن (عراقىها) سوء استفاده کرد وقتى که قطعنامه پذیرفته شد. کدام قطعنامه؟ قطعنامه ۵۹۸ شوراى امنیت. تازه داشت جمهورى اسلامى قطعنامه را مىپذیرفت که عراقیها سوء استفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگى نداریم، آمدند از ۱۴ محور در غرب کشور، هجوم آوردند. آنهایى که با جغرافیاى منطقه آشنا هستند، از آن بالا گرفته؛ تنگه با وسیى، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروى، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفتشهر، سومار، سرنى تا مهران حدود ۱۴ محور.
گفتند بیا به برو منطقه
دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز، ۴۰ تا ۵۰ هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما کمتر داشتند. این علمیات، خیلى وحشتناک بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا که امام فرموده بود: «دیگر نجنگید». من توى خانه بودم. یک دفعه ساعت ۸:۳۰ دقیقه شب معاون عملیات ستاد کل (که در آن موقع یکى از برادران سپاه بود.) به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو مىآید. همین جورى سرش را انداخته پائین مىآید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر از یک محور دارد میآید پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمىدانیم. گفت: همین طور آمده الان به کرند هم رسیده و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، مىشود کرند، بعد از کرند، مىشود اسلام آباد غرب و سپس مىآید به کرمانشاه. گفت: همین جور دارد جلو مىآید.
گفتم: این چه جور دشمنى است؟ گفت: ما هیچى نمىدانیم. گفتم: حالا از ما چه مىخواهید؟ گفتند: شما بیائید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمى بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کارهاى؟ درست است نماینده حضرت امام هستم ولى نمایندگى حضرت امام از نظر فرماندهى، نقشى ندارد. او گفت: هر حکمى میخواهى، بگو ما مىنویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمىکند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسى است. آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت ۱۰:۳۰ آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه.
اعدام فرمانده پادگان ارتش توسط منافقین
هواپیما آماده کردند. ساعت ۱۰:۳۰ رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشرى است. مردم ریختهاند بیرون شهر از شدت وحشت. این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریبا حالت بلوارى دارد. تمام پر آدم، یعنى اصلا هیچ کس نمىتواند حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم. تا ساعت ۱:۳۰ شب ما دنبال این بودیم، این دشمنى که دارد مىآید، کیه؟ ساعت ۱:۳۰ شب یک پاسدارى سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توى شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توى شهر.) شهر را گرفتند آمدند پادگان ارتش را (که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توى جبههها بودند فقط باقى مانده آنها بودند.) گرفتند. فرمانده، سرهنگى بود که حرفشان را گوش نمىکرد. همان جا اعدامش کردند و مىخواستند بیایند به طرف کرمانشاه، توى مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلام آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چى داشتند، ریختند توى جاده.
تماس تلفنی شمخانی با فرمانده هوانیروز
پس اولین کسى که جلوى آنها را گرفته بود خود مردم بودند. من به آقاى «شمخانى» که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتى در ستاد کل بود گفتم: فلان کس! ما که الان کسى را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهامون هم توى جبهه ماندهاند. اینجا کسى را نداریم. هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت ۵ صبح آماده شوند، من مىروم توجیهشان مىکنم. (از زمین که کسى را نداریم.) با خلبانان حمله مىکنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز مىزند، مىگوید: من شمخانى هستم.
فرمانده هوانیروز مىگوید: من به آقاى شمخانى ارادت دارم، ولى از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانى باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبانها را مىشناختم، چون با اکثر آنها خیلى به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم اسمش «انصارى» بود. گفتم: صداى مرا مىشناسى؟ تا صداى ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوال پرسى کرد. فهمید. گفتم: همین که مىگویید، درست است. ساعت ۵ صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان کنم.
صبح تا هوا روشن شد شروع کنیم و گرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب مىشود. ۵ صبح، ما رفته بودیم; همه خلبانها توى پناهگاه آماده بودند، توجیهشان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا هلىکوپتر جنگى کبرى، یک ۲۱۴ آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟ بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند. این دو تا کبرى را داشتیم. خودمان توى هلىکوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همینطور از روى جاده مىرفتیم نگاه مىکردیم، مردم سرگردان را مىدیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چار زبر که الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد».
مقاومت رزمندگان تیپ انصارالحسین
من یک دفعه دیدم، وضعیت غیر عادى است، با خاکریز جاده را بستند یک عده پشتش سنگر دارند با تفنگ سبک میجنگند. اصلا من اسم اینها را ملائکه میگذارم. اینها از کجا آمده بودند؟ کى به آنها ماموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلىکوپتر داشت میرفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاکریز، پشت سرهم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار مىآورند تا از این خاکریز رد بشوند. گردانی بوده از سپاه از همین تیپ انصارالحسین مال همدان، اینها عازم منطقه جنوب بودند توی مسیر میآیند با اینها مواجه میشوند همان جا خاکریز میزنند. شاید ۵۰ درصد این گردانها شهید میشوند ولی کسی از خاکریز عبور نمیکند.
خلبانان میگفتند: خودیها را بزنیم؟
به خلبانها گفتم: دور بزنید و گرنه ما را مىزنند. به اینها گفتم: بروید از توى دشت. یعنى از بغل برویم. رفتیم از توى دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشى داشتم. مىتوانستم صحبت کنم. به خلبان گفتم: اینها را مىبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهاى دو تا کبرىها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودىاند. چىچى بزنیم اینهارو؟! خوب اینها ایرانى بودند، دیگه مشخص بود که ظاهرا مثل خودىها بودند و من هر چه سعى داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودى را بزنیم! براى ما مسئله دارد. فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانى شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدودا ۵۰۰ مترى ستون زرهى نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توى هلىکوپتر.
منافقین بلد نبودند توپ بزنند
عصبانى بودم، ناراحت که چه جورى به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنى. مسئولیت با منه. گفت: به خدا من مىترسم. من اگر بزنم، اینها خودىاند، ما را مىبرند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث مىکنیم راجع به اینکه مىخواهیم بزنیم آنها را. منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچى بودم. اگر من مىخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلىکوپتر را مىزدم. چون با توپ خیلى راحت مىشود زد. فاصله یا برد ۲۰ کیلومترى مىزنیم، حالا که فاصله ۵۰۰ مترى، خیلى راحت مىشود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ مترى ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلى آمد که اینها خودى نیستند.
گفتم: دیدى خودىها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهى گفتند: به على قسم الان حسابش را مىرسیم. سوار هلىکوپتر شدند و رفتند. جایتان خالى. اولین راکتى که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان مىرفت بالا. بعد هم اینها را هرچه مىزدند، از این طرف، جایشان سبز مىشدند، باز مىآمدند. من دیگه به هلىکوپتر کبرى گفتم: بچهها! شماها بزنید. ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافى نبود که از هوا بزنیم، باید کسى را از زمین گیر مىآوردیم.
ما دیگه رفتیم شناسایى کردیم. یک عده توى سه راهى روانسر، یک عده توى بیستون، فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلىکوپتر سوار مىکردیم، دور اینها مىچیدیم. مثل کسى که با چکش مىخواهد روى سندان بزند اول آزمایش مىکند بعد مىزند که درست بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم. نیروهاى سپاه هم از خوزستان بعد از ۲۴ ساعت، رسید. نیروهاى ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه چار زبر تا گردنه حسن آباد، ۵ کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولى هرچى زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابى دیدند…
خودکشی منافقین در شیار ارتفاعات با سیانور
بعضى از آنها فرارى مىشدند توى این شیارهاى ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار مىکشیدیم، نمىآمدند. مىرفتیم دنبال آنها، مىدیدیم مردهاند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توى اینها، دخترها مثلا فرماندهى مىکردند. از بیسیمها شنیده مىشد: زرى، زرى! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع براى آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند… بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلىکوپتر کبرى گیر آوردیم و یک هلىکوپتر ۲۱۴، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد مىشدم، جاده را نگاه مىکردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد مىکنند. دیدیم یک وانت با سرعت دارد مىرود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکى از دستمون در برود. به خلبان کبرى گفتم: از بغل با اون توپت – توپ ۲۰ میلى مترى خوبى دارند که از ۲-۳ کیلومترى خوب مىزند یک رگبارى بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلىکوپتر رفته بالاى سرش، مثل اینکه مىخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروى جلو، مىزننت.» یک دفعه هلىکوپتر را زدند، دیدم هلىکوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظى مثل قارچ، بلند شد. مثل اینکه دود از کله ما بلند شد که اى کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم مىزدند. آنجا پر منافق بود به هر صورت، خلبانها را راضى کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم مىتوانیم که خلبان را نجات بدهیم.
ماجرای زندهماندن دو خلبان
دیدیم هلىکوپتر دومى گفت: من توپم کار نمىکند، نمىتوانم پشتیبانى کنم. برویم آنجا، مىزنند. گفتم: هیچى، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسائى کردیم. حدود یکى دو گردان نیرو را من توى گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت ۸ بود که من توى طاق بستان بودم.
یک دفعه، تلفن زنگ زد. فرماندهى هوانیروز گفت: فلان کس! دوتا خلبان پیش من هستند، دوتا خلبانى که دیروز گفتى شهید شدند. گفتم: چى؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند. سیستمهاى فرمان هلىکوپتر، قفل شد. یعنى دیگه کنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک که سقوط نکنیم. وقتى زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش مىگیرد ولى ما زندهایم. هنوز یکى از کابینها باز مىشد. و کابین دیگرى باز نمىشد، قفل شده بود.
شیشهاش را با سنگ شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایى از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالى است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پاى تپه مىرویم. افتادند دنبال ما. بالاى تپه رسیدم. نه اسلحهاى داریم نه چیزى. خدایا! (شهادتین را مىگفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دوتا کبرى اصلا چه جورى شد که یک دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این ور فرار مىکنند، ما از اون ور فرار مىکنیم.
ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایى که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توى روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودى هستیم. ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانى پوشیدید. و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکى از برادرهاى سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما کى را دارید مىزنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند.
شروع کردند روبوسى با اینها یک پذیرائى گرم. صبح هم هلىکوپتر کبرى آنجا پیدا شده بود. هلىکوپتر کمیته، ساعت ۸ آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه مىفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب مىکنم و دلهاى مومن را شفا مىدهم و به شما پیروزى مىدهیم.» (توبه-۱۴) و نقطه آخر جنگ با پیروزى تمام شد. که کثیفترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزى نهایى، ما یک پیروزى عظیمى بود.
کد مطلب: ۳۵۲۲۰۹
———
هزار اشرف می سازیم (!)
……. شعری از الف مینوسپهر – ۲۰۱۴/۰۷/۲۸ باسپاس
لینک به منبع (صفحه فیسبوک دلنوشته های بامشاد)
گفتگوی اختصاصی ندای حقیقت با مسعود خدابنده (در دو قسمت)
آخ آخ دیدی چه هاشد ؟…
لنگ اشرف هوا شد
ای مرده ریاست
ای عاشق بادمجانهمین امروز وفردا
با نرگس و ثریا
بارودی واخویدال
با زنهای بی شوهر
بامردان بی غیرت
می بریمت به تهرانصدها اشرف می سازیمای مریم ژولیده
ای عاشق پالوده
ای بی خبر زهرجا
خرفت بی انتهاای مریم گوگولی
غصه نخور مگوریهمین امروز وفردا
با ارتش ازادی
می بندیمت به گاری
می کشمت تا تهرانتا اون روزاتمرین کن
بروجلوی اینه
سخن بگو با دیوار
توخواب وتو بیداری
فکرکن سوار کاری
هی جیغ وپنجول بکش
بگو منم … باباجان
خانم رئیس دورانهزار اشرف می سازیماشرف نشد ؟ لیبرتی
با تیرکمون مهدی
به زن به چشم دشمن
اون مادر امیره ؟
فرمانده ایست غران
این مادرا ن گریان
آن خواهران نالان
کشیدند وکشیدند
لنگ نحیف اشرف
تا پاره شد هدر رفتهزار اشرف می سازیمچطوری ؟
تیروکمان داریم
موسسان داریم
اونم نه یکی دوتا
بلکه دوتا هزارتا
اهای کچل ها جمع شین
شما بیکاروعارها
به درد بخور که نیستن
به خط وسط میدان
ما می چینیم شمارا
درست مثل دومینو
برای سرنگونی
همه باهم بخونیم
کیسه وشن وگونی
سلاح سرنگونیهزار اشرف می سازیمآهای آهای اوباما
کجایی تاببینی
سربازان عراقی
بردند گونی گونی
از شورت خواهر مریم
تاسوتین صدیقه
جوراب خواهر مژگانمریم بگو دوباره
تکرار کن همچنان
هزارلابی می خوام
کلاه ابی می خوام
من شکولات وپشمک
بمن بدین عروسکبقیه دارد ……….
«فروغ جاویدان»، یک نمونه کامل برای شناخت ویژگیهای رهبری مجاهدین خلق (فرقه رجوی)

از ذهن مسموم رجوی و توهم اعضا تا دستاورد بزرگ در عملیات مرصاد

