لطف الله میثمی، نشریه چشم انداز ایران شماره 89 دي و بهمن 93، اول مارس 2015:… از اتوبوس پیاده شدم. پسران و دختران جوان در میدان، مشغول رژه و شعار بودند. مسعود رجوی میگفت مسئولان جمهوری اسلامی توانایی مقابله و یارای مقاومت در برابر امپریالیزم امریکا و غرب را ندارند و سازماندهی میلیشیا گامی است برای مقابله با امپریالیزم و حفاظت از آزادی و استقلال و تمامیت انقلاب ایران. شنیده میشد …
حنیف حیدر نژاد: نگاهی به فروغ جاویدان، ۲۵ سال بعد- قسمت نهم و پایانی
مسعود رجوی کجاست؟
دوستان و آشنایان زیادی از من میپرسند که مسعود رجوی کجاست؟! این پرسشی است که همه از هم میپرسند؛ ولی پاسخ مناسبی دریافت نمیکنند.
سال 1358، میدان توپخانه
از اتوبوس پیاده شدم. پسران و دختران جوان در میدان، مشغول رژه و شعار بودند. مسعود رجوی میگفت مسئولان جمهوری اسلامی توانایی مقابله و یارای مقاومت در برابر امپریالیزم امریکا و غرب را ندارند و سازماندهی میلیشیا گامی است برای مقابله با امپریالیزم و حفاظت از آزادی و استقلال و تمامیت انقلاب ایران. شنیده میشد که دولت موقت مهندس بازرگان مانند دولت کرونسکی، پیش از انقلاب اکتبر 1917 روسیه است و مجاهدین، خود را برای اقدام لنینی و کاملکردن انقلاب ضد امپریالیستی آماده میکنند.
روزها و ماهها و سالها سپری شد. رهبران سازمان از فرانسه و بعدازآن از عراق سر درآوردند. مسعود رجوی به دامان حزب بعث و صدام پناه برد. درحالیکه جوانان وطن، برای دفاع از استقلال مملکت، با گلولههای سربازان بعثی، یکییکی در خون خود میغلتیدند. این در حالی بود که برادران مجاهد در سال 1349 برای نجات شش نفر از دوستان زندانیشان، در دوبی هواپیمایی را ربودند و در عراق فرود آمدند. بعثیهای عراق سعی کردند با شکنجههای طاقتفرسا آنان را از پا درآورند. خوشبختانه موفق نشدند و برادران ما به پایگاههای فلسطین در لبنان منتقل شدند.
قیام خودجوش، ملی و سراسری مردم عراق
باز هم روزها و ماهها و سالها سپری شد. بعث عراق به رهبری صدام، در پی اشغال کویت با لشکریان امریکا و 26 کشور طرفدار غرب رویارویی نظامی پیدا کرد و ناچار، بدون دستاوردی کویت را رها کرد. مردم عراق اعم از شیعه، سنی، کرد و ایزدی به دنبال دو اشغالگری بدون دستاورد، به یک قیام سراسری در عراق دست زدند. قیامی کاملاً ملی و خودجوش که از قاعده مردم شروع شد؛ نه سران عراق در آن دست داشتند و نه سران امریکا و دیگر کشورها. اعتراض جدی به بعثیهای عراق و ناکامیهایشان در جریان اشغال ایران و کویت بود. بعث عراق با حمایت امریکا و آقای رامسفلد و مجاهدین به رهبری مسعود رجوی به سرکوب این قیام خودجوش، سراسری و مردمی عراق پرداختند. مسعود رجوی در کنار دشمن مردم عراق و همراه امپریالیسم امریکا بود. آیا شعارهای اول انقلاب به این زودی از یادش رفته بود؟ رهبری سازمان به این نوسان آشکار و گردش 180 درجهای راهبردی چگونه پاسخ میدهد؟
ده سال از این قیام ملی گذشت. در این ده سال، امریکا عراق را بمباران میکرد. درنهایت در مارس 2003 (اسفند و فروردین 81 و 82) کار به اشغال عراق کشید. اشغالی که مجوز شورای امنیت سازمان ملل را نداشت و به قول اوباما در سال 2006، جز فاجعه هیچچیز به آن نمیتوان گفت. قبل از اشغال عراق، مجاهدین در یک هماهنگی کامل با بعث عراق، شعارهای ضدامپریالیستی و ضد امریکایی میدادند؛ ولی بهسرعت پرچم سفید را بالا بردند و بعد با امریکا وارد مذاکره و سازش شدند. از آن زمان تاکنون، تنها حامیشان امریکا بود و غرب. آنها نهتنها با جناحهای قانونگرای امریکا کار نمیکردند؛ بلکه پیوندهایشان تنها با نئوکانها یا محافظهکاران جدید امریکایی بود که به قول جورج سوروس از دو مؤلفه بنیادگرایی یعنی بنیادگرایی بازار و بنیادگرایی مذهبی برخوردار بودند.
نه به آن سازماندهی میلیشیای ضدامپریالیستی و نه به این همکاری با نئوکانهای بنیادگرای امریکایی. مسعود رجوی این واژگونی راهبردی و این شکست استراتژیک را چگونه میتواند تبیین کند. چگونه میتواند پاسخگوی نسل پرسشگر ایرانی و تودههای سازمانی باشد؟ میبینیم که رهبری سازمان، نگاه راهبردی و آیندهنگر نداشت. متأسفانه اهل گذشتهنگری و پذیرش خطاها هم نبود.
در ریشهیابی این موضوع باید بگویم تمامی اعضای دهنفره کادر مرکزی، بهویژه حنیفنژاد، بر این باور بودند که درنهایت غرور مسعود رجوی ضربه خود را خواهد زد. غرور او بهسان یک فطرت ثانویه شده بود. یادم میآید که وقتی در خانه جمعی با او کشتی میگرفتم، درحالیکه پشتش کاملاً به زمین بود و امکان تکان خوردن نداشت، باز میگفت مانور شانه را نگاه کن، مانور کمر را نگاه کن. یک زمینخوردن ساده را نمیپذیرفت، ما هرکدام زمین میخوردیم، اعتراف میکردیم.
علی باکری، مسائلی را که در پایگاه فلسطینیها در لبنان اتفاق افتاده بود، برای ما تعریف میکرد و میگفت، مسعود مدعی بود که اصغر بدیعزادگان و دیگر اعضا، صلاحیت نوشتن نامه برای رهبران فلسطینی را ندارند و این صلاحیت تنها در شأن اوست. باکری میگفت، مسعود با این کارهایش اصغر را منفعل کرده بود.
به اتاق یک، بند یک زندان عمومی اوین میرویم. مدتی بعد از دستگیریهای شهریور 1350، یک روز، حسینی مسئول زندان و جلاد اوین، اصغر بدیعزادگان را به اتاق ما آورد. افرادی که در اتاقِ یک بودند عبارت بودند از سعید محسن، مهدی فیروزیان، بهروز باکری، علی میهندوست، محمود عسکریزاده، محمد حیاتی، مسعود رجوی، محمد بازرگانی و… علت اینکه حسینی، اصغر را به آنجا آورد، این بود که بگوید، شکنجه و سوزاندن بدن او توسط ساواک انجام نشده، بلکه در زمانی که در اطلاعات شهربانی بازجویی میشده به این وضع درآمده است. درحالیکه اصغر روحیه خیلی خوبی داشت، وارد اتاق یک شد و ما همه او را در آغوش گرفته و بوسیدیم. مسعود تنها کسی بود که زار زار گریه میکرد، برای اینکه بازجویی خود را با مقاومت اصغر مقایسه میکرد و یاد برخوردهای لبنانش افتاده بود. این چیزی بود که همه میفهمیدند.
در زمستان سال 50، در اتاق یک از بند 2 زندان عمومی اوین، 40 نفر باهم بودیم. بسیاری از اعضای دستگیرشده سازمان بهجز حنیفنژاد و رسول مشکینفام در آن جمع حضور داشتند. جمعی بود که هرکس گذشته خود و سازمان را جمعبندی میکرد که تفصیل این جمعبندیها در کتاب خاطرات من آمده است. وقتی نوبت مسعود شد و میخواست به غرور خود اعتراف کند، گفت: من نمیدانم چرا همه مشهدیها ازجمله جلالالدین فارسی، دکتر علی شریعتی و امیرپرویز پویان و من، مغرور هستیم. متأسفانه ملاحظه کردیم که مسعود غرور خود را به جغرافیا نسبت داد و از اعتراف کامل سر باز زد و همزمان با این اعتراف چند مشهدی دیگر را نیز متهم کرد. با همین روحیه بود که مسعود رجوی، هر شکستی را پیروزی قلمداد میکرد.
در زمانی که دادگاههای نظامی بچههای مجاهدین، در جریان بود، مسعود نامهای خطاب به دیگر زندانیان-آن هم بدون رعایت مقررات امنیتی- نوشته بود که پیام نامه این بود: بچهها به این رسیدهاند که بیشتر زنده بمانند و اعدام نشوند. متأسفانه این نامه لو رفت و ساواک از خطمشی بچههای مجاهدین باخبر شد و برعکس آن عمل کرد و احکام را در دادگاههای تجدیدنظر سنگینتر کرد. روز 31 فروردین 1351، خبر اعدام چهار نفر از اعضای شورای مرکزی سازمان در روزنامهها منتشر شد؛ ناصر صادق، علی باکری، محمد بازرگانی و علی میهندوست. به دنبال این خبر نوشته بودند که مسعود رجوی به دلیل همکاری در طول بازجویی مشمول عفو ملوکانه و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شده است. وقتی مسعود رجوی از این خبر مطلع شد، دچار تشنج شد و با گرد سیانور قصد خودکشی داشت که برادری مانع او شد. این پرسشِ جاندار مطرح بود که اگر خطمشی سازمان زندهماندن است، حال که مسعود اعدام نشده بود، باید خوشحال میبود یا از نگرانی خودکشی میکرد؟ متأسفانه روحیه او طوری بود که بهجای پاسخ به این پرسش ناراحت میشد و عوارض بعدی آن این بود که نسبت به پرسشگر دچار کدورت میشد. عملکرد او طوری بود که در زندان قصر در سال 1351، طی یک انتخاباتی برای انتخاب رهبری در زندان، از بین هفتاد نفر فقط یک رأی آورد و از ناراحتی گریه کرد که چرا بچهها با او اینگونه برخورد میکنند. اقدام دیگری که مسعود رجوی در آن نقش اساسی داشت این بود که در سال 51 این مقوله را پذیرفتند که یک نفر ميتواند عضو مرکزیت و مارکسیست باشد و پیشنماز جماعت هم بایستد! پذیرش این مقوله بود که نطفه تغییر ایدئولوژی در سال 54 شد. این درحالی بود که جز سه نفر، مسعود رجوی و موسی خیابانی و محمد حیاتی که در تصمیمگیری شرکت داشتند، جمع 70 نفره مجاهدین زندان بیخبر بودند و درواقع برای اولین بار بهطور چشمگیری تودههای سازمانی دور زده شدند. من این خبر را در شهریور سال 52 از زینالعابدین حقانی در زندان عادلآباد شیراز شنیدم. وقتی از زندان آزاد و دو مرتبه در سال 55 دستگیر شدم به پرویز یعقوبی در زندان قصر از سر دلسوزی گفتم که مسعود باید در برابر این تصمیمگیری پاسخگو باشد و همین امر کدورتهایی را به بار آورد. مسعود هیچگاه این را نپذیرفت و من در مقالهای با عنوان چاه استراتژی گفتهام تا زمانی که مسعود به این اشتباه و خطا اعتراف نکند کارهای دیگرش هم خطا روی خطاست و خطاهای مضاعف. درنهایت پیشبینی بنیانگذاران درست از آب درآمد و بالاخره غرور او ضربه خود را زد. در سال 53-52 غرور او به غرور تشکیلاتی تبدیل شد و از زندان به بیرون از زندان پیام داد که چند عمل مسلحانه انجام شود تا موضع مجاهدین در زندان در برابر مارکسیستها تقویت شود و این درحالی بود که سازمان در بیرون از زندان در فاز ایدئولوژیک به سر میبرد و هر عمل مسلحانه عوارضی داشت.
در جریان ضربه سال 54 به سازمان مجاهدین و تغییر ایدئولوژی، تقی شهرام در گفتوگو با حمید اشرف مطرح کرد که 50 درصد از اعضای مذهبی سازمان تصفیه شدند تا پیروزی مارکسیسم بر اسلام تضمین شود و بچههای مذهبی نتوانند به نام اسلام تشکلی راه بیندازند. طبیعی بود که این تصفیهها با یک تمرکز شدید و بیرحمانه تشکیلاتی انجام گرفت که بحث مستقلی میطلبد، اما ما دیدیم که در واکنش به کار تقی شهرام، مسعود رجوی بعد از مطلعشدن از ضربه 54 و بیانیه تغییر ایدئولوژیک شدیداً به سمت تمرکز تشکیلاتی و بایکوتکردن و تصفیه منتقدین روی آورد. او بهجای تبیین این امر که 90 درصد کادرها تغییر ایدئولوژی داده بودند و دلجویی از هواداران سازمان لازم است، به مخالفت با آنها پرداخت؛ این روش تمرکزگرایانه شدید به جایی رسید که در زمان انفجار در مقر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه 1360، 90 درصد اعضا و هواداران سازمان بیخبر بودند و درواقع دور زده شدند. مشابه همان کاری که در سال 43 توسط مؤتلفه انجام شد که اعضای پایین این سازمان از شروع عملیات مسلحانه و ترور منصور بیاطلاع بودند و غافلگیر شدند.
به ياد دارم پدر طالقانی در سال 58 خطاب به سران مجاهدین گفته بودند حال که یک انقلاب توحیدی اسلامی و مردمی انجام گرفته و رهبری خود را پیدا کرده، اینهمه سلاح سنگین به چه درد شما میخورد؟ نتیجه گرفته بودند که مجاهدین با انقلاب هماهنگ شوند و از حمایت پدر طالقانی بهرهمند شوند. ولی مسعود رجوی این دلسوزی پدر طالقانی را نپذیرفت؛ اما در سال 2003 و در جریان اشغال عراق، با خفت و خواری توسط امریکاییها خلع سلاح شدند. ضربالمثلی میگوید پرسشگری برای عدهای سمی است مهلک و جوابگویی سمی مهلکتر. طبیعی است که راه برونرفت، بهجای پذیرش اشتباهات مخفیشدن مسعود رجوی و فرار از پاسخگویی است.
نامه محمدرضا سعادتی[i] از زندان اوین، آیه هشداردهندهای بود که مسعود رجوی مضمون آن را برنتافت. نخست اینکه این نامه به خط محمدرضا سعادتی بود و ما نمونه دستخطهای او را از دورانی که در زندان قصر، ما را بایکوت میکرد و سعی میکرد منزوی کند، داشتیم. دوم اینکه در مورد او بعد از بازداشت، هیچ شکنجهای اعمال نشده بود. سوم اینکه مفاد نامه سعادتی مشخصکننده خطمشی بنیانگذاران و بیانیه 12 مادهای سازمان مجاهدین در سال 1354 در زندان اوین بود. چهارم اینکه نامه او نشاندهنده انحراف اصولی محمدتقی شهرام بود که متأسفانه همان انحراف استراتژیک را مسعود رجوی نیز مرتکب شد. بدین معنا که اصل «اتحاد نیروها علیه امپریالیسم» اصلی بود که در بین نیروها در مورد آن اجماع بود و محمدتقی شهرام با معیارهای خودش این اصل را زير پا گذاشت و به حذف و ترور جریان مجید شریفواقفی و مرتضی صمدیهلباف پرداخت که به قول شهرام خرده بورژوازی چپ و ضد امپریالیست بودند.
سعادتی در نامه خود به مسعود رجوی و مجاهدین پیرو او هشدار میدهد که ما بایستی خشم ضد امپریالیستی آیتالله خمینی را در معادلات استراتژیکمان بهحساب بیاوریم. البته اشتباه آشکاری که رخ داد اعدام سعادتی بود و خطای آشکارتر مجاهدین این بود که بهجای توجه به محتوای راهبردی نامه او، روی اعدام او مانور دادند. درحالیکه محتوای نامه، هشدار و فرصتی تاریخی برای اصلاح خطمشی بود. بهراستی برنتافتن و انکار حقایق این نامه را چگونه میتوان تبیین کرد؟! درحالیکه سعادتی از دوستان بسیار نزدیک مسعود رجوی بود و مسعود را قبله خود میدانست.
همچنین یادمان میآید که در یک فرصت تاریخی، مرحوم امام، بدین مضمون خطاب به رهبری سازمان گفتند كه با برداشتن یک گام از طرف شما یعنی تحویل اسلحهها، من گامهای بسیاری بهسوی شما برمیدارم و به سراغ شما میآیم؛ اما رهبری سازمان با تنندادن به چنین پیشنهادی راهی را در پیش گرفت که درنهایت با سرافکندگی توسط امریکاییها در پادگان اشرف خلع سلاح شد. درحالیکه در صورت رخدادن چنین ملاقاتی بین رهبری سازمان و رهبر انقلاب میتوانست با حذف حاشیهها و عناصر ضد مجاهد، موفقیت بزرگی برای سازمان و انقلاب باشد.
در آخرین ملاقاتی که نزدیک افطار یک روز رمضان سال 58 با مرحوم طالقانی داشتیم، ایشان ضمن انتقاد از مجاهدین میگفتند علت حمایت من از آنها این است که نگرانم مبادا به خانههای تیمی بروند و دست به اسلحه ببرند. آنها بهجای پذیرش نصیحتهای طالقانی – بااینکه ایشان را پدر طالقانی و فرمانده خود خطاب میکردند- دلسوزیهای او را برنتافتند. مسعود در محفلی گفته بود که رگ آخوندی طالقانی گل کرده و در سه مورد راهبردی با هم اختلاف پیدا کردهایم. نخست پذیرش رهبری امام، دوم برخورد مارکسیستها و سوم برخورد با گروههای کرد. طالقانی در خطبههای نماز جمعه گفته بودند، مگر مارکسیستها دستهایشان پینه بسته است که خودشان را قیم کارگران میدانند؛ و در مورد جنگ کردستان گفته بودند اگر این جنگ ادامه یابد هیچچیز از انقلاب نميماند و من و امام مجبور میشویم سوار تانک شویم و به آنجا برویم.
این غرور پس از پیروزی انقلاب بهصورت زیر خود را نشان داد: پدر طالقانی برای انقلاب، چند ویژگی قائل بودند؛ شکوهمند، توحیدی، اسلامی و مردمی. فرض کنیم مجاهدین به رهبری مسعود رجوی از حقانیت کامل برخوردار بودند. آیا درست بود که با چنین انقلابی مبارزه مسلحانهای را شروع کرد؟ بهمن نیرومند، از مبارزان پرسابقه، چند سال بعد از انقلاب، گفته بود اشتباه ما در ابتدای انقلاب ذاتی خود ما بود. چراکه باآنهمه آزادی ما خطمشی نادرستی را اتخاذ کردیم و با مردم رودررو شدیم و وقتيکه مردم به نجاتدهندهای نیاز دارند کسی به کمک آنها نمیآید. فرض کنیم که مجاهدین از حقانیت کامل برخوردار بودند و طرف دوم باطل مطلق باشد، ولی درگیری مسلحانه با جریانی که از نظر کمی و کیفی یک نامعادله بود، با کدام عقل سلیمی هماهنگی داشت؟ نخست اینکه اگر این خطمشی مبارزه مسلحانه درست بود، چرا رهبران اصلی مجاهدین بهویژه مسعود رجوی در ایران نماندند و مقاومت نکردند؟ چرا وقتیکه در 7 تیر 1360، مقر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کردند، این انفجار را به عهده نگرفتند؟ درحالیکه پسلرزههای آن بهتمامی ملت ایران و تشکلهای ایران و سمپاتهای مجاهدین سرایت کرد و 90 درصد اعضا و هواداران مجاهدین در تهران و شهرستانها دستگیر و با احکام سنگین روبهرو شدند.
مائوتسهتونگ رهبر انقلاب چین، مقولهای را مطرح کرد به نام «اپورتونیزم تشکیلاتی» و آن این است که رهبری در یک خطمشی چپروانه اعضای حزب را بدون چتر دفاعی در معرض حمله طرف مقابل قرار دهد. این در حالی است که چپروی تئوری دارد؛ اما آنچه مجاهدین انجام دادند یک عمل بدون تئوری و تندروانه بود.
برای نمونه بنیانگذاران سازمان مجاهدین از سال 44 تا 47 را دوره کسب صلاحیت و انتخاب خطمشی اعلام کردند و در سال 47 طی سه گروه جداگانه با آگاهی کامل به خطمشی مبارزه مسلحانه رسیدند؛ یعنی از آن به بعد، هرکسی عضوگیری میشد، میدانست در چه جریانی و با چه خطمشی قرار دارد، اگر در مقام مقایسه قرار بگیریم، اعضا و هواداران سازمان مجاهدین به رهبری مسعود رجوی، (جز عده محدودی) بههیچوجه از شروع عملیات مسلحانه و انفجار حزب خبر نداشتند و با شنیدن این خبر غافلگیر شدند و زندانها پر شد. چرا بعد از انفجار مقر حزب جمهوری مسئولیت آن عمل، صادقانه پذیرفته نشد؟ پس از تشییعجنازه باشکوه مردم از شهدای حزب جهموری اسلامی، به لحاظ راهبردی سزاوار بود که مجاهدین به اشتباه خود پی برده و خطمشی خود را اصلاح کنند و حداقل اجازه ندهند که اعضا و هواداران پایین سازمان به زندانهای طولانی یا اعدام محکوم شوند. در سال 61 و 62 که مدت 9 ماه در سلول انفرادی اوین و رجایی شهر زندانی بودم، شعارهایی به دیوار نوشته شده بود. یکی از این شعارها این بود: «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ سمپات مانده باشد، مسئول رفته باشد». یکی از کادرهای شناخته شده سازمان که دستگیر شده بود، نارضایتی خود را از وضعیتی که در آن بود، اینگونه توصیف میکرد: «نه رجوی و نه لاجوردی» و در پاسخ به اینکه راه برونرفت چیست، میگفت: «شهادت». در یک پنجشنبه روزی، خانوادههای زندانیان مجاهدین به ناهار در لوناپارک اوین دعوت شدند، دادستان تهران طی سخنرانی برای آنها، معادله وحشتبار «ترور – اعدام» را مطرح کرد که مدتی بعد با عقبنشینی مجاهدین، ترور و اعدام متوقف شد. من در آن مقطع از یکسو به دلسوزی طالقانی و دیگر دلسوزان فکر میکردم که مجاهدین را از مبارزه مسلحانه منع ميکردند و از سوی دیگر به این معادله پرهزینه و سرانجام تراژیک آن فکر میکردم.
مجاهدین به رهبری رجوی در حالی از مقاومت و شورای مقاومت صحبت میکردند که افراد اصلی همه به خارج از کشور رفته بودند و این، من را به یاد ژنرال دوگل و نهضت مقاومت فرانسه انداخت: نهضت مقاومت فرانسه در برابر حمله وحشیانه فاشیستهای آلمان، مقاومتهای جانانهای از خود نشان دادند، ولی وقتی بعد از پیروزی متفقین بر لشگریان هیتلر، ژنرال دوگل به فرانسه آمد، حاضر نشدند عضویت او را در نهضت مقاومت فرانسه بپذیرند و به او گفتند دلیلش این است که در انگلستان از راه دور مقاومت میکرده است. این موضوع قابلمقایسه با اتفاقات اخیر است. این چه مقاومتی است که همه اعضای اصلی در فرانسه به سر ببرند و عمده فشار روی اعضا و هواداران باشد.
عموماً در یک مبارزه مسلحانه اصیل، آدمهای شرور و شکنجهگر حذف میشوند، ولی مبارزان مسلحانه به رهبری مسعود رجوی شخصیتهایی را ترور میکردند که سوابق مبارزاتی اصیلی را در دوران ستمشاهی داشتند یا زندانهایی را تحمل کرده بودند و از حمایت مردمی برخوردار بودند و بعد از شهادتشان نیز تودههای مردم آنها را تشییع میکردند. مسعود رجوی در تبیین این خطمشی در یک سخنرانی در رادیو بغداد، گفت ما تلاش کردیم افراد کیفی نظام را از بین ببریم تا افراد کمکیفیت در نظام حاکم شوند و نظام دچار سوءمدیریت شده و تودههای مردم با چنین نظامی درگیر شوند و این راه مبارزه تودهای است. آیا این یک استراتژی جوانمردانه و صادقانه است؟ آیا در یک رویارویی در برابر مردم، رهبری سازمان دراینباره میتواند پاسخگو باشد؟ در دوران سازندگی (دولت پنجم و ششم) آقای دکتر ولایتی وزیر امور خارجه، در پی پذیرش قطعنامه 598 خطمشی تعدیل در سیاست خارجی را مطرح میکرد، مسعود رجوی در سخناني خطاب به امریکا مدعی بود که اگر جمهوری اسلامی راه تعدیل را انتخاب کرده، به دلیل ترورهای زیادی است که ما انجام دادهایم و چارهای جز تعدیل ندارند و این باید بهحساب ما گذاشته شود و جمهوری اسلامی در ذات خود نمیتواند راه تعدیل را دنبال کند. او از یکسو در طول جنگ با طارق عزیز وزیر خارجه عراق و سپس با صدام ملاقات کرد و او را بوسید؛ درحالیکه صدام نهتنها به مردم ایران، بلکه به مردم عراق نیز رحم نمیکرد و در یک روز پنج هزار نفر از مردم حلبچه را با بمباران شیمیایی به شهادت رساند و نزدیک به 10 هزار نفر را مجروح کرد. از سوی دیگر از سازمان امنیت عراق، کمکهای اطلاعاتی و مالی میگرفت.
متأسفانه وقتی در مهرماه 59، چهار استان کشور ما توسط بعث عراق اشغال شد، تحلیل اعضای بالای سازمان این بود که بعثیهای عراق سوسیالیست هستند و ایران و حکومت ایران، بازار آزاد را پذیرفته است و بدین لحاظ مترقیتر از حکومت ایران است. این تحلیل، نزدیکی آنها را به بعث عراق نشان میداد و اگرچه بخشی از آنها در جبههها حضور داشتند؛ ولی روح کلی رهبریشان اینگونه نبود.
ماجرای علی زرکش، روندی جانکاه داشت. او که در سال 52 عضوی از جنبش دانشجویی بود، سعی کرد به زندان بیاید تا با مجاهدین ارتباط مستقیم داشته باشد. در سال 55 که من به زندان قصر رفتم، او عملاً مسئول تشکیلاتی مجاهدین زندان قصر شده بود. من با او چهار ساعت صحبت کردم. جمعبندیهای من را میپذیرفت و از شهید کاظم ذوالانوار بسیار دفاع میکرد و معتقد بود بار مسائل و مشکلات زندان روی دوش ذوالانوار است، درحالیکه در آن زمان مسعود خود را درگیر مطالعات فلسفی کرده بود و بهاینترتیب به رجوی انتقادات سختی داشت. طولی نکشید که او را از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند که در آنجا با بایکوت و انزوای مسعود روبرو شد و بعد از بازی روی پیچ و مهرههای مغز او،[ii] علی کنشگر به علی کنشپذیر تبدیل شد و از آن به بعد مسعود را قبله خود میدانست و نزدیکترین فرد به مسعود تلقی میشد. در سال 61 و در جریان خطمشی مبارزه مسلحانه و وقایعی که در خانه تیمی زعفرانیه اتفاق افتاد، بهجای موسی خیابانی به فرماندهی نظامی نیروهای درون ایران منصوب شد. از پیش معلوم بود که سرنوشت مبارزه مسلحانه راهی جز بر جایگذاشتن هزینههای اجتماعی و عقبنشینی ندارد. در پی ضربات زیادی که به خانههای تیمی مجاهدین در سال 61 و 62 خورد، آنها مجبور به عقبنشینی شدند و علی زرکش هم به پاریس رفت و در کنار مسعود نقش زیادی در ازدواج او با مریم داشت و مورد اعتماد مسعود بود. زرکش انتقادی را مطرح میکند و آن این است، حال که ما اپوزیسیون جمهوری اسلامی هستیم و تمامی احزاب و دستجات و شخصیتهای اپوزیسیون با ما مخالف هستند، آینده این روند به کجا منتهی میشود؟ یکی اینکه این سؤال خوشایند مسعود نبود و نقد جانداری به استراتژی او تلقی میشد. دیگر اینکه او از همه زیروبمهای زندگی مسعود اطلاع داشت و نقش زیادی در رهبری او داشت. گویا به دلیل عقبنشینی نیروها از ایران، محاکمهای علیه او ترتیب داده و به اعدام محکوم میشود. او بدترین دوران زندگی خود را زیر حکم اعدام آغاز میکند و درنهایت بهعنوان راننده مهمات در عملیات موسوم به فروغ جاودان شرکت کرده و به دیار دیگر میشتابد. عملیاتی که نه فروغ و روشنایی داشت و نه جاودانگی، نه دنیوی بود و نه اخروی، نه آیندهنگری داشت و نه ژرفنگری، بلکه ویژگی بارز آن بینش ظاهربین و نزدیکبین بود. عملیاتی که تبلور و انباشت خطاهای استراتژیک گذشته بود و تمام ویژگیها و رفتارهای مسعود در آن مستتر بود. عملیاتی غافلگیرانه و عجولانه که در چند روز طراحی شد؛ یعنی از 27 تیر 67 (پذیرش قطعنامه 598) تا چهارم مرداد که عملیات شروع شد. مسعود رجوی از موضع فرمانده کل قوای مجاهدین و شورای مقاومت، این عملیات را مانند 30 خرداد 60 عاشورایی نامید، یعنی غیرقابلبرگشت و بدون توجه به معادله نیروها از نظر عِده و عُده. در نقد این راهبرد باید گفت، نخست اینکه کاروان حسینی قصد جنگ و براندازی نداشت و دوم اینکه وقتی اجازه ندادند به کوفه بروند خواستند به مدینه برگردند؛ اما شمر و ابنزیاد با این برگشت نیز مخالفت کردند؛ زیرا هم رفتن به کوفه و هم برگشت به مدینه، استراتژی پیروزی بود.[iii] این پرسش جاندار مطرح است که چرا مسعود در روز سوم عملیات فرمان برگشت و عقبنشینی به نیروهایش داد. نخست، او حرکت امام حسین (ع) را هم درست نفهمیده بود. دوم، 30 خرداد 60 را نیز عاشورایی و برانداز نامیده بود. درحالیکه قبلاً ادعا میکردند که در روز 30 خرداد 60 قصد براندازی نداشتند و تنها یک تظاهرات ساده برگزار کرده بودند.
امام حسین (ع) در هر مقطعی یاران خودش را از اهداف مطلع میکرد، بهطوریکه به کاروانی یکدل و یکزبان تبدیل شده بودند. درحالیکه مسعود، در طول جنگ شعار صلح و دموکراسی و مخالفت با جنگ را میداد و تلقی این بود که از آتشبس و پذیرش قطعنامه 598 خوشحال شده است؛ اما پرسشی که پاسخی نداشته و ندارد این است که چرا در عرض چند روز استراتژی عوض شد و دست به جنگ زدند. آیا توضیح کاملی به تودههای سازمانی داده بودند؟ یا دورزدن تودهها و بهاصطلاح «ابزار- تودهای» شکل گرفت و نیروهای تحت فرماندهی خود را در یک ستون پشت سر هم و با فواصل کم در جادهای که پشتیبانی هوایی آن را به صدام و بعث عراقی سپرده بود که این وابستگی نیز مخالف اصول اولیه مجاهدین بود و فکر نکرده بود که اگر این پشتیبانی انجام نگیرد -که نگرفت- یا تصادفی در جاده رخ دهد و ترافیکی به وجود آید یا هوانیروز ایران با بالگرد به این ستون حمله کند چه فاجعهای رخ خواهد داد. آیا فرمانده کل قوا از مشکلات راه، دشت چارزبر و تنگه چارزبر خبر نداشت و این مشکلات را برای نیروهای تحت امر خود توضیح نداده بود؟ اگر هدف عملیات تصرف تهران یا کرمانشاه بود که به هیچیک از این اهداف نرسید و شکست کاملی تلقی میشد، اما روحیه مسعود روحیهای بود که هر شکستی را پیروزی تلقی میکرد. این را چگونه باید تبیین کرد؟ عملیات به قول مائو تسهتونگ مصداق کامل اپورتونیزم تشکیلاتی بود به این معنی که نیروهای تحت امر را در یک نامعادله بدون تئوری و بدون حمایت وارد کرده و در معرض یورش قرار دهد و مسلخی برای آنان بسازند که جسد 1200 نفر از افراد خود را در روند عقبنشینی به عراق ببرند. مصداق کامل دورزدن تودهها و درواقع «توده- ابزاری» را در این عملیات میتوان مشاهده کرد.
حتی اسرائیلیها برای کشتهها و زخمیهای خود ارزش زیادی قائلاند و برای دستیابی به آنها حاضرند امتیازات زیادی بدهند؛ اما در این عملیات فقط سرعت و ضربت مهم بوده و هیچ معیار انسانی رعایت نشد. چرا که اجازه نداشتند عملیات را برای نجات مجروحان متوقف کنند. وقتی یک رزمنده نمیتواند مجروح آغشته به خونی را نجات دهد، چه حالی به او دست میدهد، جز افسردگی؟ دانش مختصر راهبردی هم اجازه نمیداد که از نظر نظامی نیروها را در یک جاده به سمت تهران روانه کنند، ولی او این کار را کرد. مسعود رجوی به هیچیک از این پرسشها پاسخی نداده و نخواهد داد. شاید بتوان گفت تنها تئوری او که در همهجا مصداق داشته این بوده که گفته است و مکتوب هم شده که تودههای سازمانی در برابر من پاسخگو بوده و من بههیچوجه پاسخگوی آنها نیستم، بلکه من تنها در برابر خدا پاسخگو هستم. مسعود رجوی امروز هم آنجاست که پرسشها را پاسخ نگوید.
[i]- سید محمدرضا سعادتي در سال 1351 دستگير شد و در زندان با جمع مجاهدين پيوند خورد. آموزش او با مسعود رجوي بود و به او خيلي نزديك شد. در سال 1355 او با يك سازماندهي خاص از اوين به زندان قصر آمد و برخورد با جمع مجاهدين را شروع كرد. سعادتي سعی كرد از طريق تفرقه اين جمع را منهدم كند و زماني که موفق نشد شيوه بايكوت، انزوا و زندان در زندان در زندان را براي اين جمع فراهم كرد. كارهاي او تماماً به دستور مسعود رجوي انجام ميگرفت كه شرح مفصل آن در جلد سوم خاطرات لطفالله ميثمي خواهد آمد. سعادتي در سال 58 به اتهام ارتباط با سفارت شوروي دستگير و طي محاكمهاي به 15 سال حبس محكوم شد ولي بعد از خرداد 60 اعدام شد و اعدام او با مخالفت دولت رجايي روبهرو شد.
[ii] اصطلاحی بود که مسعود و نزدیکانش درباره افراد پرسشگر بهکار میبردند و به آنها میگفتند بهتر است پیچ و مهرههای مغزت را در اختیار من قرار دهی تا اصلاح شوی. که به زبان انگلیسی آن را manipulation میگفتند، وقتی مسعود قبل از آزادیهای سال 57 به زندان قصر آمد با دوستان ما نیز همین برخورد را داشت.
[iii] لطفالله ميثمي، 1388، «راه حسین استراتژی پیروز»، انتشارات صمديه.
آیا کسی هنوز به رجوی چشم امید بسته است؟
مسعود رجوی یازده سال قبل با نزدیک شدن سقوط ولینعمتش صدام حسین از قرارگاه اشرف فرار کرد و مخفی شد
***
همچنین:
https://iran-interlink.org/fa/index.php?mod=view&id=5436
چون نیک نگه نکرد
لطفالله ميثمي، نشریه چشم انداز ایران – شماره 52 آبان و آذر ماه 1387
http://www.meisami.com/@oldsite/Cheshm/Cheshm/Cheshm/ch52/15.htm
در پي گفتوگوهايي كه در ريشهيابي واقعه 30 خرداد 1360 در چشمانداز ايران انجام شده، برخي خوانندگان كراراً به ما ميگويند كه به نظر ميرسد ريشه اصلي درگيريهاي پس از انقلاب، به درگيريهاي درون زندانهاي پيش از انقلاب بازميگردد، بنابراين از آنجا كه نسل جديد در معرض اين برخوردها نبودهاند بهتر است به بازگويي مسائل آن دوران پرداخته شود. در همين راستا، مطلب پيش روي از چندي پيش باعنوان «آنچه ديدم و شنيدم» توسط نگارنده آماده شده بود كه به علت تراكم مطالب، آماده چاپ نشد و در اين شماره از نظر خوانندگان ميگذرد.
این که افرادی مبارز و مجاهد که روزی برای آرمانهایی متعالی، جانفشانی میکردند به وضعیتی دچار شوند كه خود نميدانند چه كنند، جای تأمل بسیار دارد. هرچند در سالهای گذشته واکنشهای متقابل چنان بوده که هرکس اشتباهات خود را با شیوههای مقابل سنجیده و توجیه کرده، اما اگر از سرانصاف نیک بنگریم «از ماست که برماست.» جا دارد یکبار دیگر نگاهی به گذشتههای دور بیفکنیم و ریشههای شکلگیری این جریان را مرور کنیم. چه میشد اگر راهی دیگر میرفتیم.
***
28 مرداد 1353
رژیم بنا داشت فردا در میدان مخبرالدوله به مناسبت کودتای سال 1332 و سرنگونی دکترمصدق جشنی برپا کند. آنها هرسال این روز را بهعنوان سالروز قیام ملی 28 مرداد جشن میگرفتند و عوامل خود را بهعنوان مردم جمع کرده و برای سقوط حکومت ملی و مردمی مصدق شادی میکردند.
ما تصمیم گرفتیم به این حرکت ضدملی واکنشی نشان دهیم و صدای اعتراض ملت را علیه این کودتا که با دخالت مستقیم دولت های خارجی انجام گرفت به گوش مردم آزاده ایران و جهان برسانیم. قرار بود چند بمب صوتی در محل جشن کار بگذاریم که پيش از تجمع منفجر شود و برنامه این جشن نامیمون به هم ریزد، اما سرنوشت دیگری برای من پیش آمد.
آن شب با انفجار پيش از موعد بمب در خانه، با ازدستدادن بینایی و مجروحشدن دست و صورت به دام ساواک افتادم.(1) هنگام بازداشت برای آن که در زیر شکنجههای ساواک از طریق من، دوستان دیگر به دام نیفتند قرص سیانوری که در جیب شلوار داشتم در دهان گذاشتم و به سرعت جویدم، اما نمیدانم چرا این قرص هم صرفاً جراحاتی در گلو و دهانم ایجاد کرد و به زندگیم پایان نداد. چارهای جز آمادگی برای بازجوییهای ساواک نداشتم. آنها مجبور شدند بهخاطر خونریزی و جراحتهای شدیدم مرا به بیمارستان برسانند. روزهای بیمارستان سینا و بیمارستان شهربانی و سپس سلولهای کمیته مشترک، از سختترین روزهای زندگیم بود. هر ساعت برایم به درازای چند روز و هر روز چند ماه جلوه میکرد. بازجوییهای مستمر و سنگین را پشت سرگذاردم، درحالیکه باوجود نجاتیافتن از مرگ حتمی، باز هم امیدی به رهایی از چنگ مأموران نداشتم و سرنوشتی جز مرگ برای خود تصور نمیکردم. تنها آیندهای که برای خود میدیدم اعدام بود و این ذهن و روان مرا به موضوع زندگی و حیات ابدی مشغول میکرد، اما در عین حال سخت نگران وضعیت سازمان و مسائل درونی آن ازجمله پرسشها و چالشهایی بودم که آن روزها در میان بچهها جریان داشت.
در کشاکشي درونی گرفتار بودم، از یکسو به کمتر از اعدام و مرگ فکر نمیکردم و دیگر دغدغه بازگشت به زندگی این دنیا را نداشتم و ازسوی دیگر آرزو داشتم تجربیات و مسائلی را که از بیرون با خود داشتم به برادران زندانهای مختلف انتقال دهم و با همیاری آنها پاسخهای مناسبی برای پرسشهای اساسی مطرح شده بیابم.
سلول انفرادی
پس از مدتی از سلول شماره 20 بند 3 کمیته مشترک به سلولهای انفرادی زندان اوین منتقل شدم. درحالیکه تصور میکردم هر روز که میگذرد به موعد اعدام و پایان زندگی نزدیک میشوم به خودم میگفتم اگر اعدام شوم که شکوهای نیست، 34 سال عمر کردهام و دراین مدت از مواهب زندگی بهره بردهام. بخش زیادی از ایران، اروپا، امریکا و خاورمیانه را دیدهام و تجربیاتی اندوختهام. اگر زنده ماندم این دیدهها، شنیدهها و تجربیات، سرمایهای است که روی آن میتوانم فکر کنم و از آن بهره ببرم.
آرامشی یافتم و به جای نگرانی و تشویش تصمیم گرفتم از این فرصت نامعلوم استفاده کنم و روی مسائليکه آن سالها دامنگیرمان بود تمرکز نمایم.
پيش از دستگیری، پرسشها و درگیریهای فکری در درون سازمان بهوجود آمده بود. ضمن اینکه در کوران درگیری با ساواک و عمل نظامی بودیم مسائل ایدئولوژیک و پرسشهای اساسی نیز ذهنمان را به خود مشغول کرده بود. در بهار سال 53، تقی شهرام سلسله مطالبی منتشر کرد که چون ابتدا روی کاغذ سبزی نوشته شده بود به «جزوه سبز» معروف شد. درآنجا این پرسشها و ابهامات را مطرح کرده و درمیان اعضا پراکنده کرد. او در قالب پرسش، ایرادات و ابهاماتی نسبت به ایدئولوژی اسلامی سازمان طرح کرده بود و خواسته بود که اعضا پاسخ آنها را جستوجو کنند. مسائلی چون نظریه دورههای تاریخی و طبقات اجتماعی و تبیین دین، تبیین وحی و رابطه آن با عقل، مکانیزم یاری گرفتن ازخدا، عامل محرک تاریخ، تفاوت ما با مارکسیستها در عمل، یا عینیت دین در شرایط زمانی حاضر، روبنا یا زیربنا بودن دین و قرآن، نقش خدا در خط مشی، نقش امام زمان در خطمشی و پرسشهای دیگر از این دست، ذهن و جان ما را فراگرفته بود.
دوران سلول انفرادی 16 ماه به درازا کشید، اما برای حل آن مسائل بنیادی این فرصت کوتاه بود. روزها و ساعتها در طول محدود سلول راه میرفتم و به این مسائل فکر میکردم، خسته میشدم و مینشستم. همچنانکه غرق در افکار خود بودم به خواب میرفتم، گرچه محیط سلول تنگ بود و دیوارهای بسته آن را از دنیای خارج جدا کرده بودند و من حتی این محیط کوچک را هم نمیدیدم، اما در درونم به پرسشهایی فکر میکردم که از پهنای جهان فراتر بود. سلول اوین را مانند مخزن آبی تلقی میکردم که چون آب پرتلاطم و گلآلود وارد آن میشود فرصتی بهدست میآورد تا تهنشین شده و رسوب کند. در این حالت هم رسوباتش مفید و قابل استفاده است و هم آب زلالش به کار میآید. سلول اوین برای من چنین حالتی پیدا کرده بود. از آنجا که بهسوی مرگ میرفتم و ارتباط تشکیلاتی هم دیگر با کسی نداشتم، به خود اجازه دادم که در همهچیز شک کنم. لطف خدا بود که در این مرحله توقف نکردم. شک موجب ماندن و عقبگردم نشد، بلکه مرا به حرکت و پیشروی واداشت.
از گذشته درس گرفتم و با خدا عهد كردم در زندگی آینده، بهطور خود به خودی تابع و دنبالهرو هیچ حرکتی درست یا نادرست نشوم. آرزو میکردم زنده بمانم و تجربیات جنبش بیرون از زندان را به برادران زندانی منتقل کنم. گاه تصور میکردم ماندن در زندان پوسیدن است و مرگ و شهادت سرانجام بهتری است.
سرانجام موعد دادگاه رسید. با همین وضعیت به دادگاه رفتم و درآنجا به اعدام محکوم شدم و سپس یک درجه تخفیف دادند و حبس ابد گرفتم. نمیدانم چرا، شاید ساواک میخواست مرا موجب عبرت دیگران کند که ببینند یک عضو جنبش مسلحانه چه بلایی بر سر خودش میآورد، شاید هم دلایل دیگری داشته باشد که در کتاب خاطرات به آنها پرداختهام.(2)
زندان قصر
در زمستان 54 به بند قرنطینه زندان قصر منتقل شدم و پس از 16 ماه تنهایی و بیخبری از دنیا به میان جمع زندانیان آمدم. در آنجا از بیانیه تغییرایدئولوژی سازمان و ترور صمدیه لباف و شهادت مجید شریف واقفی بهدست مدافعان تغییرایدئولوژی باخبر شدم. باورکردنی نبود، ولی واقعیت تلخی بود که بهوقوع پیوسته بود. با شنیدن این وقایع به دوستان گفتم تقی شهرام و بهرام آرام با این کار خود بزرگترین ضربه را به مارکسیسم در ایران زدند و سیسال آن را به عقب کشاندند.
هر روز خبرهای جدید ناخوشایندی از این ماجرا میآمد و بر نگرانیها و تنشها میافزود. تا پایان بهار سال 55 مطلع شدیم 90درصد کادرهای مجاهدین تغییرایدئولوژی دادهاند و نشان میداد که این مسئلهای پیش پا افتاده و خاص نبوده و فراتر از مسائل شخصی و سازماني است. نیاز به یک ریشهیابی پیگیر و جدی وجود داشت. در سلولهای کمیته و اوین مقدمات این ریشهیابی در درونم شکل گرفته بود. در قرنطینه فرصتی شد این مسائل را با سایر بچههایی که از بازجویی رهایی یافته و به این بند میآمدند درمیان گذارم، اما فضا بسیار یأسآلود و سنگین بود. ماجرای پیش آمده به نحوی همه را گیج و مبهوت کرده بود. احساس کردم به قول حنیفنژاد باید قیامی انجام شود که به تعریف او جز جدی گرفتن و پیگیری نبود.
یقین داشتم که این ضربه مختص یک گروه خاص نبوده و مربوط به نارسايیهایی میشود که کل جنبش اسلامی با آن روبهرو بود. پرسشها و ابهامات گرچه در درون سازمان شکل گرفته بود، ولی به همه مربوط میشد و کمتر پاسخی به آن داده شده بود، از اينرو این پرسشها را با تمام طیفهای مذهبی آنجا مطرح کردم.
درآن زمان برای مقابله با موج ایجاد شده تلاشهایی از سوی متفكران دیگر و همچنین مجاهدین شکل گرفته بود، مثلاً برخی در پی اثبات این بودند که مارکسیسم علمی نیست،(3) درحالی که این را مارکس هم به نحوی اذعان داشت، چرا که او اساس مارکسیسم را قبول ماده ازلی ـ ابدی میدانست که امری فراتراز علم است.
یا برخی برای پاسخ به پرسشهاي طرحشده، تأثیر متقابل روبنا و زیربنا را مطرح میکردند که این را هم مارکس و مائو قبول داشتند و نیازی به تلفیق مارکس و وبر نبود.(4)
هرکس به شکلی در برابر این جریان موضع میگرفت و از عقاید و باورهای خود دفاع میکرد. نزدیک نوروز سال 55 به بند 1 و 7 و 8 زندان قصر منتقل شدم که زندانیانی با محکومیت کمتر از 4 سال بودند. پس از مدتی مرا به بند 4 و 5 و 6 منتقلم کردند که زندانیانی بودند که محکومیت سنگین داشتند. پرویزیعقوبی، محمد محمدی گرگانی، محمود عطایی از اعضای مجاهدین و طاهراحمدزاده، حاج مهدی عراقی و حجتالاسلام حقانی در این بند بودند. علی زرکش و فضل الله تدین از مجاهدینی بودند که پيشتر با آنها آشنایی نداشتم که در تشکیلات زندان مسئولیتهایی داشتند و پس از انتقال تعدادی از اعضای مجاهدین به اوين، ادارهکننده تشکیلات آنجا عملاً تدین و احمد کلاهدوز شدند. براساس روابط برادرانه، صادقانه و اصل انتقاد و انتقاد از خود که در سازمان نهادینه شده بود من نیز باورهایم را صادقانه با دوستان درمیان گذاشتم. به پرویز یعقوبی گفتم به لحاظ تشکیلاتی اگر بخواهیم ضربه وارده را ریشه یابی کنیم باید به سال 51 برگردیم که در زندان قصر جمع 70 نفره ای ازمجاهدین بودیم. بهمن بازرگانی از اعضای سازمان، مارکسیست شده، اما مسعود رجوی، موسی خیابانی و محمد حیاتی توافق میکنند از او ـ که عضو مرکزیت بوده و میخواسته جدا شود و موضع خود را اعلام کند ـ بخواهند که تغییر ایدئولوژی خود را اعلام نکند و همچنان به کار در درون سازمان ادامه دهد و حتی او را پیشنماز میکنند. از این واقعه جز عده معدودی باخبر نمیشوند. من هم حتي تا زمانيکه در زندان شیراز بودم چیزی از این ماجرا نمیدانستم تا اینکه موقع آزادی در شهریور 52 از طریق زینالعابدین حقانی از آن باخبرشدم. به او اعتراض کردم که چرا تحول به این بزرگی به جمع 70 نفره و اعضای سازمان گفته نشده است. پس از آزادی از زندان، مخفيشدن و پیگیری مسئله متوجه شدم یکسری ازبچههای بیرون، از این پدیده اطلاع دارند. تقی شهرام که از زندان ساری فرار کرده بود و آن زمان به عضویت مرکزیت مجاهدین درآمده بود کاملاً از جريان باخبر بود.
بهمن و همفکرانش گرچه موضع خود را اعلام نکرده بودند و در سازمان مانده بودند، اما طبیعی بود که نمیتوانستند چیزی جز اعتقادات خود را به اعضا آموزش دهند. به این ترتیب این تفکرات در میان اعضای سازمان در زندان گسترش یافت و به بیرون هم سرایت کرد. ماجرای سال 54 به پشتوانه همان تفکرات به اضافه اعمال شیوههای غیردموکراتیک که بهوسيله تقي و بهرام توجیه تشكيلاتي و ایدئولوژیک شده بود بهوقوع پیوست.
با شرح این سیر به پرویز گفتم مسعود رجوی بخاطر این کار باید در درون سازمان محاکمه شود. او نیز پیشنهاد مرا قبول داشت. در روز دوم ورودم به بند 4 و 5 با علی زرکش نیز صحبت کردم. در این گفتوگو که نزدیک 4 ساعت به طول انجامید، سیرخودم و دیدگاههایم را در بیرون و سلول اوین و قرنطینه برای او توضیح دادم . او همه دیدگاههای مرا تأیید میکرد. چند روز پس از این برخوردها پرویز یعقوبی را به اوین منتقل کردند و او نقطهنظر مرا به مسعود رجوي و ديگران گفته بود. پس از بیان نظراتم برای اعضای مرکزیت زندان قصر، علی زرکش و فضل الله تدین از من خواستند که با بچههای زندان کار فکری کنم.
درآن شرایط افزون بر مسائل سازمان در بیرون هر روز خبرهای ناگواری از زندان شیراز، مشهد و یا بچههای خارج از کشور میرسید که حاکی از گسترش موج ایجاد شده و تشدید بحران بود. از سویی دیدگاههای مختلفی در میان زندانیان شکل گرفته بود و به اعضای جمع زندان فشار میآورد. درکنار این مسائل مأموران ساواک و پلیس و بریدهها و منفعلین نیز حضور داشتند. باوجود شرایط نامساعد، کارهای فکری بهطور جدی پیگیری شد. جمعی از بچهها که انگیزه داشتند تلاشی هماهنگ را آغاز کردند و بهتدریج نتیجه پژوهشها به صورت چند جزوه در آمد که بعدها کتاب شد، مانند «مبناـ وجود» و «مکتب راهنمای عمل.» در این مرحله از همه شخصیتها و طیفهایی که مبارز و مذهبی بودند کمک خواستیم تا برای دستیابی به پرسشهای بنیادین یاریمان کنند. من نیز از آنها چیزی را پنهان نمیکردم، چرا که معتقد بودم ریشهیابی چنین بحرانی کار یکنفر و دو نفر و حتي يك گروه نیست و تلاشی همگانی را میطلبد.
اینكه آن کار فکری چگونه تداوم یافت و به چه دستاوردی رسید خود داستانی دارد که قصد من هم پرداختن به آن نیست، بلکه در اینجا فقط یک وجه آن را که برخورد مسعود با این تلاش خودجوش اعضا باشد توضیح میدهم.
پس از مدتی محمود عطایی، محمدی گرگانی، علی زرکش، فضلالله تدین، حسن نظامالملکی و… به اوین منتقل شدند. چنانکه شنیدم زرکش و تدین و نظامالملکی که در زندان قصر با ما هم موضع بودند و خود نیز در زمینه کارهای فکری تلاش کرده بودند در بدو ورود به اوین از سوی جمع مجاهدین به رهبری مسعود رجوی بایکوت میشوند. آنها تحت فشار قرار میگیرند و از آنها خواسته میشود که از دیدگاههای خودشان دست برداشته و نظرات رجوی را بپذیرند.
در این زمان بود که محمدرضا سعادتی از زندان اوین به زندان قصر، بندی که ما بودیم منتقل شد.(5) چنانه خود او بعدها بيان کرد او ازسوي رجوی برای مقابله با جریان فکری ما که در زندان قصر شکل گرفته بود آمده بود. سعادتی گفت وقتی علیمحمد تشید خواهان انتقال از زندان اوین به قصر شده بود منوچهری بازجوی ساواک به طنز به او گفته بود میخواهی بروی پیش لطفالله جونت!
سعادتی را درسال 51 در زندان قصر دیده بودم. تازه آمده بود و روحیه خوبی نداشت و چند نفر از کادرهای بالا با او کار میکردند که تقویتش کنند، از اينرو فکر نمیکردم او به عمق کارهایی که در زندان قصر انجام شده بود پی ببرد. با این وجود ابتدا خودم با او گفتوگو را شروع کردم که از دو طرف انتقال تجربه خوبی بود. وی گفت پس از اعدامِ نه نفر در اردیبهشت 54، همه فکر میکردیم نوبت بعدی اعدام خواهیم بود. فضای سنگینی در زندان اوین حکمفرما شد. در پی این وضعیت، برادران میزان درگیری با پلیس را کم کردند و به جمعبندی و نوشتن بیانیه و ریشهیابی ضربه 54 پرداختند.
من نیز به او توضیح دادم که با توجه به پرسشهایی که در بیرون زندان مطرح شده بود و با الهام از آموزشهای اولیه حنیفنژاد ما نیز کاری پژوهشی کردیم و به دستاوردهایی رسیدیم. آن بخش از آموزههایی را که بهعنوان اصول الهامبخش ما بود و برآن تأکید داشتیم برایش توضیح دادم. چهار عنصراساسی آن عبارت بود از:
حنیفنژاد در کتاب «شناخت» مطرح کرده بود که ایمان به واقعیت جهان خارج، ایمان به قابل شناخت بودن جهان و ایمان به نظم جهان از ارکان شناخت و مقدم بر شناخت علمی است.
همچنین در همین کتاب شناخت آمده بود که اگر خدایی که میشناسیم تأثیری در کارهای ما نمیگذارد در چنین خدایی باید تجدیدنظرکرد.
نکته سوم این بود که در آموزههای اولیه تبیین تاریخ براساس انسان با ویژگی پایدار بینهایتطلبی انجام گرفته بود.
چهارم تکیه برآیات قرآن و فرازهای نهجالبلاغه بود که به صورت پانوشت در بحث شناخت آمده بود تا در آینده اگر کسی برداشت بهتری از این آیات داشت آنها را مطرح کند و راه تحول باز باشد.
به سعادتی توضیح دادم ما براساس این باورهای کلیدی کار را شروع کردیم و در این اصول تأمل و تعمق کردیم و به باروری آنها پرداختیم.
باوجود همه این توضیحات پس از این گفتوگوها او به جای پرداختن به محتوا و و برخورد با دستاوردها و دلایل آن یا حداقل نقد آنها و روشنشدن اشتباه ما، ما را متهم به تجدیدنظر بنیادی در تمامي اصول و شیوههای سازمان، منحرف قلمداد کرد.
اما ما به دستاورد جدیدی رسیده بودیم که بسیار شورانگیز و نشاطآور بود؛ به این نتیجه رسیدیم که ایمان به خدا برای همه انسانها امری گریزناپذیراست. دریافتیم خدا وجودی است که کسی نمیتواند آن را انکار کند و یا درآن شک نماید، چنانکه نیازی به اثبات نیز ندارد. ضمن اینکه خدا را نمیتوان تعریف کرد، اما در هر گزارهای چه انکار، چه اثبات و چه شک و تعریف میتوان حضور او را دید.
باوجود اینکه یکی از برادران به تفصیل دستاوردهای ایدئولوژیکمان را برای سعادتی بازگو کرد، او شروع به برچسبزدن کرد و گفت شما علم را قبول ندارید، دیالکتیک را قبول ندارید و…. ما هر روز در مقابل برچسب های ناچسب او دفاع می کردیم و توضیح می دادیم که چنین نیست. پس از مدتی به این نتیجه رسیدیم که او آگاهانه خط برچسبزدن را دنبال میکند تا ما را به خود مشغول کرده و از ادامه کارهای مکتبی و به قول او ایدئولوژی بازدارد. پس از آن حالت دفاعي خود را رها کرده و نیروی خود را همچون گذشته روی ادامه کار فکری گذاشتیم. این کار ما موجب برافروختن خشم سعادتی شد و واکنش او را برانگیخت که «باز هم دارید کار ایدئولوژیک میکنید؟!»
سعادتی مدتی پس از ورودش به زندان قصر، برخی دستاوردهای فکری اوین را که پس از سال 54 توسط مسعود رجوی تدوین شده بود به ما داد. من آنها را خواندم. نکته مهمی که در آنها مشاهده میشد این اعتقاد بود که ما با مارکسیستها در پروسه مبارزات ضد امپریالیستی هیچ اختلافی نداریم، اما وقتی امپریالیسم از بین رفت ما خدا داریم، ولی آنها هیچ چیزی ندارند و به بنبست میرسند.
نقد خود را از آن تبیین به سعادتی گفتم. شرح دادم که نخست معلوم نیست امپریالیسم چه زمانی از بین برود و پس از آنکه از بین رفت ممکن است پدیده جدیدی پدیدار شود. به قول حنیفنژاد امپریالیسم و صهیونیسم مانع راه خدا و راه تکاملاند. در طول تاریخ هم همواره مقولهای سد راه تکامل بوده و خواهد بود. چنانکه انبیا هم هر کدام به نحوی با این موانع روبهرو شدند؛ ملأ، مترفین و مستکبرین از جمله این موانع بودند. این وضعیت تا روز قیامت ادامه خواهد داشت. حال چطور در این جزوه آمده است که در این پروسه مبارزاتي، خدا هیچ نقشی ندارد؟
با مقوله شگرفی روبهرو شده بودیم. نیاز جنبش اسلامی مجاهدین این بود که مکانیسم مددگرفتن از خدا و رابطه او با انسان را دریابیم و خدا مبنای فلسفه و تفکر قرارگیرد و در معادلات روزمره و ریزمره نقش داشته باشد. دغدغهای که همواره همراه ما نیز بود و در راستای آن گمگشته تلاش میکردیم،
اما درمقابل این نیاز بنیادی، با شگفتی میدیدیم در آخرین دستاورد زندان اوین و بنا به نوشته مسعود، خدا تا محو امپریالیسم و رفع موانع راه تکامل، هیچ نقشی در معادلات جاری ندارد. این درحالی بود که ما به این نتیجه رسیده بودیم که انبیا چه در بیان قرآن و چه تاریخ برای این نیامدند که خدا را برای بشر اثبات کنند و عدهای را خداپرست و گروهی را بیخدا معرفی کنند. هنر انبیا این بود که خدا را در معادلات روزمره و ریزمره وارد کرده و دین را برای خدا خالص كرده و آن را راهنمای عمل گردانند، حتی در بیان قرآن میبینیم ابلیس هم خالقیت خدا را قبول دارد و فرعون و نمرود و دیگر مستبدین تاریخ نیز منکر خداي خالق نبودهاند. از يكسو پلهپله با خدا بود و از سوي ديگر پلهپله تا خدايي كه در دورها بود و نقشي در كارمان نداشت.
ما در شرایطی به این دستاورد رسیده بودیم که فضای زندان براساس بیخدا و باخدا و نجسها و پاکها دستهبندی شده بود كه اين مقوله اساس حذفهاي پس از انقلاب نيز شد. نخستین رهاورد این دریافت جدید مقاومت مکتبی در برابر چنین طیفبندی بود. به این ترتیب این دستاورد در ما نهادینه و کاربردی و راهبردی میشد. در همین حال سعادتی به چالش عمیق میان جمع قصر و اوین پی برده و در پی مرزبندی با ما و منزویکردن ما بود.
او تلاش کرد در برخورد با جمع بچه های زندان قصر تضادهایی را کشف کرده و با تکیه برآنها جمع را متلاشی کند، اما هر چه بیشتر سعی کرد نتوانست در این مسیر توفیقی پیدا کند. دراین رابطه گفت این جمع انسجامی دارد و چنان حصارهای ایدئولوژیک دور خود ایجاد کرده که نمیتوان آن را شکست. پس از مدتی کمون مستقلی درست کرد که اعضای آن غیراز خودش عبارت بودند از علی خداییصفت، حسن صادق، مرتضی قائمی، قاسم اثنیعشری، و بعد هم مهدی خداییصفت به آن کمون اضافه شد. ناگفته نماند که علی خداییصفت، حسن صادق و مرتضی قائمی مدتی با ما کار کرده بودند و سپس تغییر موضع داده و به جمع ائتلافی موسوم به راست در درون زندان پیوستند که موضع تند مخالف مجاهدین داشتند. با آمدن سعادتی در مدت بسیار کمی بار دیگر تغییرموضع داده و به کمون وی پیوستند که خود را مجاهد معرفی میکرد.
درآن شرایط تجربیات جنبش بیرون و توصیه شهید شریفواقفی ما را بر آن می داشت که مقدم بر سازماندهی در پی دستیابی به یک انسجام مکتبی باشیم که بر مبنای آن تشکلی استوارتر بنا میشد، ولی برخوردهای سعادتی نشان میداد که اولویت اولش حفظ و گسترش نظام و سازمان مجاهدین آن هم به شیوههای مکانیکی و شماتیک است.
در همین راستا دستوری از اوین به ما ابلاغ کرد که نخست باید هر چه زودتر تمام دستاوردهایتان را بسوزانید و دوم اینکه شوروی را سوسیال امپریالیسم ندانید. توضیح دادیم ضمن قبول رهبری درکادر اصول امیدواریم با این دستاوردها برخورد فعال شود. ما به اصل حرکت ذاتی جوهری باور داریم و سوزاندن چنین دستاوردی را درست نمیدانیم، اما چه کسی گفته است که ما شوروی را مثل مائو و جهان سومیها سوسیال امپریالیسم میدانیم؟ این هم واقعیت ندارد.
به یاد دارم درسال 56 که مبارزات ملت در حال اوجگیری بود، سعادتی به من گفت تحلیل ما این است که شما خردهبورژوازی چپ هستید. گفتم اشکالی ندارد، خردهبورژوازی چپ، امروز در بیرون در حال مبارزه است، ولی براساس همین تحلیل مبتنی بر دیالکتیک تاریخ، شما مهندس بازرگان را بورژوازی ملی میدانید و ديدگاه روبنایی او، يعني «راه طی شده» را هم قبول دارید، پس شما هم بورژوازی ملی هستید.
برای اینکه ما را متهم به انحراف از اصول مجاهدین کرده و در میان اعضا منزوی کند، یک روز نظر مرا درباره آموزشهای سازمان پرسید. گفتم طبیعی است که ما در آموزشهایمان دچار عدم انسجام شده بودیم و انسجام لازم را نداشتیم و اکنون باید درپی انسجام مکتبی باشیم.
به دنبال این برخوردها بود که احساس کردم مرزبندیهای جدی وجود دارد. پس از این سیر دیدیم از یکسو برادران از اوین به شکل حسابشدهای به زندان قصر منتقل میشوند تا به یاری سعادتی بشتابند و ازسوی دیگر بایکوتکردن جمع ما و برچسبهای سعادتی علیه آنها همچنان رو به افزایش و شدت بود.
روشی که ما اتخاذ کردیم این بود که دنبالهرو او نشویم و بهجای پاسخگویی به این برچسبها و واكنش در برابر برخوردهایش کار خود را ادامه دهیم و آنچه تشخیص میدهیم درست است دنبال کنیم.
جمع به انسجامی نسبی رسید و در اسفند 56 براساس تحلیلی از وضعیت جنبش و درون زندان یک اعتصاب غذا را براي خواستههای مشخص پیشنهاد کرد که تقریباً تمام هشت بند زندان قصر را فراگرفت. این اعتصاب 29 روز طول کشید و به برخی خواستهها نیز دست یافتیم. در بیرون از زندان نیز خانوادهها فعال شده و حرکتهای اعتراضی به راه انداختند و انعکاس خوبی پیدا کرد، اما سعادتی این اعتصاب شکوهمند را به حساب مقابله ما با خود و زندان اوین گذاشت. این درحالی بود که آن روزها مبارزات بیرون اوج گرفته بود و در یکی از کلیساهای پاریس به ابتکار شهید محمد منتظری و دوستانش، مبارزان ایرانی دست به تحصن زده بودند و خواهان این شدند که پنجنفر از زندان آزاد شوند: آیتالله طالقانی، آیتالله منتظری، مهندس سحابی، لطفالله میثمی و سیدمهدی هاشمی. روزنامه اطلاعات که وارد زندان میشد تصوير این تحصن را انداخته بود و در آن ميان تصوير مرا هم بچهها دیده بودند. سعادتی یکروز به من گفت از آنجا که شما پیوندهای طبقاتی پیدا کردهاید و مبارزات خردهبورژوازی چپ بیرون از شما حمایت میکند، بنابراین ما نمیتوانیم با شما بهعنوان یک عضو تشکیلاتی برخورد کنیم. من در پاسخ گفتم این خیلی سادهاندیشی است، من که مجاهدبودن خود را نفی نکردم و در موضع مکتبی خودم هستم، این باید برای ما افتخاری باشد که مردم از یک عضو سازمان حمایت میکنند، ولی او این پدیده را در راستای تضاد رهبری تحلیل میکرد.
مهدی ابریشمچی و مهدی فیروزیان هم به زندان قصر آمدند و من امیدوار بودم که آنها بتوانند مشکل ما را حل کنند و تنگنظریهای تشکیلاتی سعادتی را نداشته باشند. برخوردهایشان هم متفاوت بود و تمایل داشتند نظرات ما را بشنوند، اما بهزودی معلوم شد که از سعادتی حساب میبرند. آنها هم پی بردند که سعادتی رابطه مستقیم و نزدیکتری از آنها با مسعود دارد. سعادتی تماس اعضا را با ما تحریم کرد. بایکوت به حدی بود که سلام ما را هم جواب نمیدادند و با نگاهی خصمانه به افراد جمع ما مینگریستند. دیگر زندانیان متوجه این برخورد قهرمیز شده بودند. سعادتی ازسوی فضلالله تدین در اوین پیامی را به ما ابلاغ کرد که او از اینکه به لطفی میدان داده است تا دیدگاههای خود را آموزش دهد اظهار تأسف و پشیمانی کرده بود.
من معتقد بودم وقتی 90درصد کادرهای سازمان تغییر ایدئولوژی دادهاند نمیشود بگوییم هیچ اشکالی در درون نداشتیم و ریشهیابی درونی نکنیم، اما سعادتی تحلیل دیگری داشت و میگفت ماجرای شهرام یک کودتای خارجی بوده و ربطی به مسائل و آموزشهای درونی سازمان نداشته است.
من به موسی خیابانی خیلی علاقه داشتم و خاطرات زیادی هم از کارهای مشترک داشتیم. برای او از طریق حسن محمدی و به برادرشان در اوین پیام فرستادم که داستان موسی و شبان مثنوی را بخواند که تو برای وصلکردن آمدی/ نی برای فصلکردن آمدی، منظورم این بود كه با ما برخورد درستی شود، اما یک روز سعادتی پیام مکتوب موسی خیابانی را به دست مهدی غنی داد تا برایم بخواند. مهدی مرا به پستوی یکی از سلولهای بند 4 برد و آن را برایم خواند. پیام این بود: «لطفی! از تو متنفرم.» من با شنیدن آن واقعاً پایم سست شد. به مهدی گفتم دیگر مایل به ادامه کار نیستم، ولی او مرا تشویق کرد و گفت مگر ما چه گناهی کردهایم، اینها دائماً به جمع ما برچسب و انگ زدند و برخوردهایشان اخلاقی نبود، ما که کار خلافی نکردهایم. من دوباره به کار ادامه دادم و این را مدیون مهدی هستم. در مذاکراتی که یکی از برادران با فیروزیان داشت او پیشنهاد کرده بود لطفی از روابط جمعتان خارج شود تا با دستاوردهای شما برخورد کنیم.
من بهخاطر حفظ وحدت و حل مسئله این پیشنهاد را قبول کردم، اما موقعی که می خواستیم این پیشنهاد را عملی کنیم گفته بودند لطفی با هیچکس ارتباط نداشته باشد، گوشهای بنشیند و ما برایش سه وعده غذا میبریم. من این را هم قبول کردم به شرط آن که با دستاوردها برخورد شود، ولی دوستان این را نپذیرفتند و گفتند بسیار تحقیرآمیزاست.
فشارها زیادترشد. یادم میآید یک روز در حمام عمومی بودم از مهدی خداییصفت که اتفاقی کنارم بود خواهش کردم حوله مرا بدهد، ولی او از این کار هم خودداري کرد. واقعاً زندان در زندان در زندان درست کرده بودند. این برخوردها برایم قابل تبیین نبود. در حالی که سعادتی از رهبران اوین نقل میکرد که آنها در صداقت لطفی و هزینههایی که برای سازمان پرداخته هیچ شکی نداشتند، اما شيوه مسعود این بود که هرکس یا هر جریانی که بیشترین ریزش را در میان یاران او ایجاد میکرد دشمن اصلی تلقی میشد و آنها مرا نیز دشمن اصلی به شمار آورده بودند.
روز هشتم آبان 57 به اتفاق آیتالله طالقانی و آیتالله منتظری از زندان آزاد شدم. فردای آن روز به دیدار آیتالله طالقانی به منزلشان رفتم. ایشان در گوش من گفتند به برادران مجاهدتان بگویید مردم یک انقلاب وسیع توحیدی کردهاند، سزاوار نیست که تنگنظریهای درون زندان به درون انقلاب مردم کشیده شود.
من این مطلب را به پرویز یعقوبی منتقل کردم. چندی بعد محمد حیاتی برایم پیام فرستاد که میخواهد مرا ببیند. من با همشیرهزادهام به خانه او رفتیم. روابط عاطفیام با او قوی بود. هم در بندهای مختلف زندان و هم درسلول، خاطرات مشترکی داشتیم. پس از سلام و احوالپرسی گفت: «لطفی تو در مسائل ایدئولوژیک حرفهای نويی داری، یعنی میخواهی رهبرسازمان شوی.» تعجب کردم که آنها در چه فازی هستند و گفتم محمد این چه حرفی است که میزنی. من ادعای حرف نو ندارم فقط میدانم ما دستاوردهای جديدی داریم و سعی کردیم ریشهیابی دلسوزانهای بکنیم و صادقانه هم آنها را در طبق اخلاص گذاشتهایم. با آنها برخورد کنید، اگر دیدید درست است است آن را بپذیرید واگر نیست رد کنید.
اما گویا او همچنان در تضاد رهبری فکر میکرد. توضیح دادم که در زندان قصر که بودیم از بند 2و3 و بند 1و 7و 8 پیام دادند که مسئولیت تشکیلاتی آنها را بپذیریم، ولی ما به آنها گفتیم رسالتی که در این مقطع بر دوش ما سنگینی میکند دستیابی به انسجام مکتبی است که وصیت شریف واقفی هم همین بود. بعدها سعادتی به قصر آمد و با آنها پیوند تشکیلاتی برقرارکرد، درحالیکه اگر در چنین فضایی من جريان زندان قصر سال 51 را میگفتم همه نسبت به موسی و مسعود و خودت بدبین میشدند. اواخر این ماجرا را غیر از پرویز یعقوبی به مهدی غنی هم گفتم و او به من اعتراض کرد که چرا پیش از این نگفته بودی.
چندی بعد مسعود رجوی از زندان آزادشد. در اولین همایشی که در زمین چمن دانشگاه تهران داشتند خطاب اصلیاش به تجدیدنظرطلبان بود. گویا ديگر مبارزهای با شاه، سلطنت، امریکا و انگلیس وجود نداشت، درحالیکه ما حتی پس از آزادی از زندان و پیروزی انقلاب خط گسترش تشکیلاتی نداشتیم.
مدتی پيش از رحلت آیتالله طالقانی درسال 58 خدمت ایشان بودم. به من گفتند چرا از هم جدایید؟ گفتم ما مقصر نیستیم، همانطور که میدانید اینها ما را در مقابل چشم ساواکیها و بریدهها در زندان بایکوت و طرد کرده بودند. ایشان نهتنها در مورد ما، بلکه از عملکردهای دیگر مسعود هم انتقاد داشتند. مسعود رجوی به سرعت از این ملاقات باخبرشده بود و بلافاصله به دیدار آیتالله طالقانی شتافته بود یا اینکه ایشان او را احضار کرده بود و آقا نسبت به این برخوردها گله کرده بودند.
واکنش این ملاقات چندی بعد در نشریه مجاهد مقالهای بود به قلم مسعود با عنوان «دُر و خرمهره» که خود را در نامیده و مرا خرمهره لقب داده بود.
در پی اين ملاقات يك روز مرحوم حاج احمد حاجعلی بابایی به منزل ما آمد و از علت جدایی ها جویا شد. من به ایشان گفتم اینها به ما اتهامات زیادی زدهاند، ولی مرسوم است که در هرجدایی یا انشعابی معمولاً امکانات به نسبتی تقسیم میشود. ما هیچچیزی از آنها نمیخواهیم فقط یک ستون از نشریه مجاهد را در اختیار ما بگذارند تا حداقل اعضا و هوادارانشان برای یکبار هم شده از دیدگاههای ما آگاه شوند. حاج علی بابایی گفت اگراین کار بشود آنها دچار فروپاشی میشوند. گفتم آیا اینقدر پوشالیاند که با یک ستون مطلب دچار فروپاشی میشوند؟
گذشت آنچه گذشت، اما به هرحال ما قربانی دلسوزی، صداقت و ریشهیابی درونی ضربه سال 54 به سازمان مجاهدين شدیم. آن زمان پیشبینی میکردم و به دوستان هم گفتم که اینها حالا متوجه نیستند با این روشی که پیش میروند با انشعابهای زیادی روبهرو خواهندشد. دیدیم که نیروهای زیادی را از دست دادند و به جایی رسیدند که باید گفت هیچ اپوزیسیونی در دنیا نیست که اینقدر اپوزیسیون داشته باشد. همیشه میگفتم اینها با این برخوردها در یک چاه استراتژیک افتادهاند و با هر تلاش جدیدتری عمق چاه را بیشتر میکنند؛ مگر اينكه مسعود رجوي و محمد حياتي نقش خود را در واقعه سال 1351 زندان قصر و عوارض منفي آن پذيرفته و دست از انكار آن بردارند كه اين آغازي براي ريشهيابي درست و اصلاح خطمشي و گامي بهسوي حنيف و ملت است.
پينوشتها:
1ـ بمبها به اندازهاي كوچك و صوتي بود كه وقتي يكي از آنها در دست من تركيد مرا از بين نبرد؛ طوري تنظيم شده بود كه به هيچكس آزاري نرسد.
2ـ از نهضت آزادي تا مجاهدين (جلد اول) و آنها كه رفتند (جلد دوم)، خاطرات لطفالله ميثمي، نشر صمديه.
3ـ مهندس بازرگان در آن سالها کتابی در این باره با عنوان «علمی بودن مارکسیسم» منتشرکرد.
4ـ اشاره به نظریه دکترشریعتی که عنوان کرد نه مارکس و نه ماکس وبر، بلکه مارکس وبر.
5ـ محمدرضا سعادتی از سمپاتهای مهدی رضایی بود که پس از دستگیری مهدی همراه همسرش ناهید جلالزاده و برادرزنش حمید جلالزاده دستگیرشد. وی به حبس ابد محکوم شده بود و درسال 57 از زندان آزاد شد. وی پس از انقلاب بهدلیل ارتباط با مأموران شوروی بازداشت و سرانجام اعدام شد.
America Must Make Its Underlying Intentions Toward Iran Clear
Using cult leader Maryam Rajavi to derail nuclear talks backfirese
‘No Exit’ – Human Rights Abuses Inside the Mojahedin Khalq Camps – Human Rights Watch
UNAMI: continued concerns about abuses committed by the PMOI/MeK leadership